علی اکبر جعفری
علی اکبر جعفری

علی اکبر جعفری

فرهنگی

جه دیر می فهمیم که نفهمیدیم. نوشدارو بعد از مرگ سهراب.

جه دیر می فهمیم که نفهمیدیم.  

نوشدارو بعد از مرگ سهراب. 


" بخش اول "


 ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم  توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.

 پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.،، 

بابام می گفت:

نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت...* 

 دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. 

پدرم را خیلی دوست داشت. کلاً پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود ...

 صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.!!!

برای یک لحظه خشکم زد... 

ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. 

اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومی آمدند توو ، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند...

برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

 آخر سر در باز شد و پدر و  مادرم وارد شدند.

من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم..

چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!!!

شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید... 

پرسیدم:

برای چی این قدر اصرار کردی؟

گفت:

خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم...

گفتم:

ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم...

گفت:

حالا مگه چی شده؟!؟!؟

گفتم:

چیزی نیست ؟؟؟ !!!

در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم...

پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:

دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببُرم؟؟؟

تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !!!

( ادامه ی مطلب در بخش دوم ).  

جه دیر می فهمیم که نفهمیدیم.  

نوشدارو بعد از مرگ سهراب. 


" بخش دوم »


 پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند...

وقتی شام آماده شد،..

پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت... 

مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد... 

خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد. 

 پانزده سال گذشت...

پدر و مادرم هردو فوت کردند...

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:::

نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟؟؟

نکنه برای همین شام نخورد؟؟؟

از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند...

راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟؟؟

 آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند...

واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟؟؟!!!

حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:::

"من آدم زمختی هستم" 

زمختی یعنی:

ندانستن قدر لحظه ها،،،

یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،،، 

یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها...

 حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟

آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ 

فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در توو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...

میوه داشتیم یا نه...

همه چیز کافی بود: 

من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . 

پدرم راست می گفت که:نون خوب خیلی مهمه.

 من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، 

کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.

اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ 

*چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...!

زمخت نباشیم

و اگر برای عزیزان إرسال نمیکنی دو بار بخون،،،

رحمت خدا بر پدر و مادرهائی که وجودشان مملو از مهربانی و حجب و حیا و عزت نفس است و دیگر در بین ما نیستند و درود بر پدر و مادرهای عزیزی که هستند و وجودشان معطر به عطر خوش زندگیست.

یاد آن دوران که من اندر کلاس

یاد آن دوران که من اندر کلاس

با شقایق ها ی باغ زندگی

در رهِِ آگاهی و دانشوری

شور و حالی داشتم 

با گلِ لادن من از پیوستگی

خوش نوائی داشتم

رمزِ مشتق گیری و کار آئی اَش

بیضی و هذلولی و زیبائی اَش

نقش می بستند در پندار دوست

همچو شیرین خاطراتی را که خاطر خواه اوست

هندسه با آن شکوُه و دقت و زیبائی اش

تابع جز ءِ صحیح و شکل های در همش

با نمودارِ شگرف و رمز و راز مبهمش

گاه چون گلبرگِ دور از شبنم وموج نسیم

چهره ی آن نوگلان سرفراز و سخت کوش 

خسته و پژمرده می گشتند در جوّ کلاس

داستانی , خاطره , شعری ضروری مینمود 

تا زُداید از وجود پاکشان بیم و هراس

شعر ناب شاعران و طنز های دلکش آزادگان

همچو باران بهاری خستگی را می زُدود

چهره ی گل های باغِ دانش از اندوه و دود

من هم اکنون با مرور خاطراتم زنده ام

باغبان عشقم و گل ها فراوان کِشته ام

در چمنزار وجودم عطر یاس و نسترن

سنبل و سوسن , شقایق , یاسمن

واااای غوغا می کند 

صبحگاهان با نسیم , بادلی آکنده از عشق ِ قدیم

خیلِ یاران صمیمی را به یاد آورده ام. 

چون پرستو مژده از فصل بهار آورده ام


سلام بر گل های همیشه بهار , روز خوش