( بخش اول )
دکتر پرویز ناتـل خانلری اسفند ماه سال ۱۲۹۲ در تهران متولد شد. خانوادهٔ پدر و مادر او هر دو مازندرانی بودند و در حکومت قاجار شغل دیوانی داشتند. نام خانوادگی خانلری از لقب جد او خانلرخان گرفته شدهاست. کلمهٔ ناتل (نام قدیمی شهری در مازندران) به پیشنهاد نیمایوشیج (پسرخالهٔ مادرش) بر نام خانوادگی او افزوده شد و با آنکه خود همیشه آن را به کار میبرد در شناسنامهٔ او نبود.
وی تحصیلات متوسطه خود را در دارالفنون گذراند. هنگام ورود به دارالفنون برای دورهٔ دوم متوسطه، به تشویق استاد بدیعالزمان فروزانفر که آن زمان معلم دارالفنون بود، رشتهٔ ادبی را انتخاب کرد. تحصیلات عالی را در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران انجام داد. سپس ضمن تدریس در دبیرستان ها دوره ی دکترای زبان و ادبیات فارسی را گذراند.
در سال ۱۳۲۲ جزو اولین گروه دریافتکنندگان دکترای زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران بود. پایان نامه دکترای او بعداً با عنوان «تحقیق انتقادی در عروض و قافیه و چگونگی تحول اوزان غزل فارسی» به چاپ رسید.
پس از پایان خدمت وظیفه، با درجه دانشیاری در دانشگاه تهران آغاز به تدریس کرد.
دکتر خانلری از دوران تحصیل در دبیرستان، همکاری خود را با مطبوعات آغاز کرد و در سال چهارم متوسطه بود که اشعار و نوشتههایش در مجله مهر انتشار مییافت.
وی در سال دوم دانشکده، با گروه ربعه متشکل از صادق هدایت ، مجتبی مینوی ، بزرگ علوی و مسعود فرزاد آشنا گردید. خود او در این زمینه می گوید:
آشنایی با این گروه خیلی برای من مفید واقع شد؛ چون هرکدام از آنها در ادبیات یکی از ممالک دست داشتند و من که تشنه آشنایی با ادبیات دنیا بودم ، دوستی آنها را مغتنم شمردم. "
دکتر خانلری در سال ۱۳۲۰ با خانم زهرا کیا ازدواج کرد که حاصل آن یک دختر و یک پسر بود. یکی از زیباترین نوشتههای او شاید همان نامهای باشد که به پسرش آرمان نوشت. نامهای که فرزند او هرگز آن را ندید و نخواند زیرا مرگ او در سن 9 سالگی، داغی و اندوهی همیشگی بر دل و جان خانلری و همسرش گذاشت. مخاطب این نامه مفصل و طولانی، هر فرزند و هر فرد ایرانی میتواند باشد. نوشتهای سرشار از اندیشههای ترقیخواهانه و خردمندانه و حسی گرم و عمیق از میهنپرستی این انسان و ادیب فرهیخته
( بخش دوم )
فرازهائی از نامه ی استاد به فرزندش آرمان:
فرزند من!
دمی چند بیش نیست که تو در آغوش من خفتهای و من سرت را بر بالین گذاشته و آرام از کنارت برخاستهام و اکنون به تو نامه مینویسم. شاید هرکه از این کار آگاه شود، تعجب کند، زیرا نامه و پیام آنگاه به کار میآید که میان دو تن فاصلهای باشد و من و تو در کنار هم هستیم؛ اما
آنچه مرا به نامه نوشتن وامیدارد، بُعدِ مکان نیست بلکه فاصلهی زمان است. اکنون تو کوچکتر از آنی که بتوانم آنچه میخواهم، با تو بگویم. سالهای دراز باید بگذرد تا تو گفتههای مرا دریابی، و تا آن روزگار شاید من نباشم. امیدوارم که نامهام از این راه دور به تو برسد، روزی آن را برداری و به کنجی بروی و بخوانی و دربارهی آن اندیشه کنی.
من اکنون آن روز را از پشت غبار زمان، بهابهام میبینم. سالهای دراز گذشته است. نمیدانم که وضع روزگار بهتر از امروز است یا نیست. اکنون که این نامه را مینویسم، زمانه آبستن حادثههاست. شاید دنیا زیر و رو شود و همه چیز دیگرگون گردد. این نیز ممکن است که باز زمانی روزگار چنین بماند.
من نیز همانند هر پدری آرزو دارم که دوران جوانیِ تو به خوشی و خوشبختی بگذرد؛ اما جوانی بر من خوش نگذشته است و امید ندارم که روزگار تو بهتر باشد.
دوران ما عصر ننگ و فساد است و هنوز نشانهای پیدا نیست از اینکه آینده جز این باشد. آخر، سال نکو را از بهارش میتوان شناخت. سرگذشت من خون دل خوردن و دندان به جگر افشردن بود و میترسم که سرگذشت تو نیز همین باشد.
شاید بر من عیب بگیری که چرا دل از وطن برنداشته و تو را به دیاری دیگر نبردهام تا آنجا با خاطری آسودهتر به سر ببری. شاید مرا به بیهمتی متّصف کنی. راستی آن است که این عزیمت بارها از خاطرم گذشته است. اما؛ من و تو از آن نهالها نیستیم که آسان بتوانیم ریشه از خاک خود بر کَنیم و در آب و هوایی دیگر نمو کنیم.
پدران تو، تا آنجا که خبر دارم، همه با کتاب و قلم سر و کار داشتهاند، یعنی از آن طایفه بودهاند که مأمورند میراث ذوق و اندیشهی گذشتگان را به آیندگان بسپارند. جان و دلِ چنین مردمی با هزاران بند و پیوند به زمین و اهل زمینِ خود بسته است. از اینهمه تعلق گسستن کار آسانی نیست
اکنون که اینجا ماندهایم و سرنوشت ما این است، باید به فکر حال و آینده باشیم.
اگر نمیخواهیم یکباره نابود شویم، باید در پی آن باشیم که برای خود شأن و اعتباری جز از راه قدرت مادی به دست بیاوریم، تا دیگران به ملاحظهی آن ما را به چشم اعتنا بنگرند.
( بخش سوم )
....و اگر گردش زمانه ما را به ورطهی نابودی کشید، باری، آیندگان نگویند که این مردم لایق و سزاوار چنین سرنوشتی بودهاند.
این شأن و اعتبار را جز از راه دانش و ادب حاصل نمیتوان کرد. ملتی که رو به انقراض میرود، نخست به دانش و فضیلت بیاعتنا میشود. به این سبب برای مردم امروز باید دلیل و شاهد آورد تا بدانند که اگر ایران در کشاکش روزگار تا کنون به جا مانده و قدر و آبرویی دارد، سببش جز قدر و شأنِ هنر و ادبِ آن نبوده است.
جنگها و پیروزیها اثری کوتاه دارند. آثار هر پیروزی تا وقتی دوام مییابد که شکستی در پی آن نیامده است. اما پیروزی معنوی است که میتواند شکست نظامی را جبران کند. تاریخ گذشتهی ما سراسر برای این معنا مثال و دلیل است. ولی در تاریخ ملتهای دیگر نیز شاهد و برهان بسیار میتوان یافت.
کشور فرانسه پس از شکست ناپلئون سوم در سال ۱۸۷۰، مقام دولت مقتدر درجهاول را از دست داده بود. آنچه بعد از این تاریخ موجب شد که باز آن کشور مقام مهمی در جهان داشته باشد، دیگر قدرت سردارانش نبود بلکه هنر نویسندگان و نقاشانشان بود.
ما نیز امروز باید در پی آن باشیم که چنین نیرویی برای خود به دست بیاوریم. گذشتگان ما در این راه آنقدر کوشیدند که برای ما آبرو و احترامی بزرگ فراهم کردند. بقای ما تا کنون مدیون و مرهون کوشش آن بزرگواران است.
امروز ما از آن پدران نشانی نداریم. آنچه را ایشان بزرگ داشتند، ما به مسخره و بازی گرفته ایم. دیوِ فساد در گوش ما افسانه و افسون میخواند. کسانی هستند که جز در اندیشهی انباشتن کیسهی خود نیستند. دیگران نیز از ایشان سرمشق میگیرند و پیروی میکنند. اگر وضع چنین بماند، هیچ لازم نیست که حادثهای عظیم ریشهی وجود ما بر کَنَد. ما خود به آغوش فنا میشتابیم.
اما اگر هنوز امیدی هست، آن است که جوانان ما همه یکباره به فساد تن در ندادهاند. هنوز برق آرزو در چشم ایشان میدرخشد. آرزوی آنکه بمانند و سرافراز باشند. تا چنین شوری در دلها هست، همهی بدیها را سهل میتوان گرفت. آینده به دست ایشان است و من آرزو دارم که فردا تو هم در صفِ این کسان درآیی.
یعنی در صف کسانی که به قدر و شأنِ خود پی بردهاند. میدانند که اگر برای ایران آبرویی نمانَد، خود نیز آبرونخواهند داشت. میدانند که برای کسب این شرف، کوشش باید کرد و رنج باید برد.
تو هم باید در این کوشش و رنج شریک باشی. مردانه بکوشی و با دشمنِ درون که فساد است، به جنگ برخیزی. اگر در این پیکار پیروز شدی، دشمنِِ بیرون کاری از پیش نخواهد برد.
( بخش پایانی )
دکتر خانلری از سال ۱۳۲۰ همکاری خود را با دانشگاه تهران آغاز کرد. در سال ۱۳۲۵ انتشارات دانشگاه تهران را بنیان گذاشت. در سال ۱۳۲۷ به پاریس رفت و دو سال در آنجا اقامت گزید و به مطالعه و تحقیق پرداخت. سخنرانی وی در مدرسه زبان های شرقی پاریس با موضوع "حافظ" مدتها موضوع بحث روزنامهها و مجلات ادبی بود. در سال ۱۳۳۰ کرسی تاریخ زبان فارسی را در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران تأسیس نمود و تا سال ۱۳۵۷ متصدی کرسی تاریخ زبان فارسی در این دانشگاه بود.
یکی از مهمترین خدمات او مشارکت در تأسیس بنیاد فرهنگ ایران در سال ۱۳۴۴ بود که با همکاری عده ای از پژوهشگران انجام شد و در مدت فعالیتش بیش از سیصد عنوان کتاب را منتشر کرد که غالب آنها متون و تحقیقات مهمی در جنبههای مختلف ادبی و تاریخی و علمی بود.
وی در مقدمهٔ کتاب غزلهای حافظ در سال ۱۳۳۷ اظهار امیدواری کرده بود که با استفاده از نسخههای کهن، دیوان کامل حافظ تهیه و منتشر گردد. این فکر پس از بیست و دو سال تحقق یافت و در سال ۱۳۵۹ دیوان خواجه شمسالدین محمد حافظ توسط بنیاد فرهنگ ایران انتشار یافت.
ریاست این بنیاد از ابتدای تأسیس تا سال ۱۳۵۷ به عهده خانلری بود. دکتر خانلری همچنین ریاست فرهنگستان ادب و هنر را به عهده داشت.
از دیگر کارهای ارزشمند خانلری انتشار مجله سخن از سال ۱۳۲۲ تا ۱۳۵۷ بود که جمعاً ۲۷ دوره منتشر شد. شماره اول مجله به صاحب امتیازی دکتر ذبیحالله صفا منتشر شد، اما با رسیدن خانلری به سی سالگی صاحب امتیازی مجله به او منتقل شد. مجله سخن بخصوص در دورههای اول خود دریچهای به روی ادبیات جهان بود و محلی برای انتشار آثار نویسندگان تازهنفس و شاعران نوگرا بود، و نقش بسزایی در جهتگیری ادبیات فارسی در دوره معاصر داشت. مجلهٔ سخن در دوران دراز انتشار خود دو نسل از شاعران، مترجمان، محققان، داستاننویسان و ناقدان را تربیت کرد.
خانلری خود با آن که در جوانی در شاعری گرایشهایی مشابه نیمایوشیج داشت، ولی با مطالعه بیشتر به این نتیجه رسید که عروض فارسی ظرفیتهای گستردهای دارد و آنچه نیازمند تغییر و تحول است ، زبان شعر است که باید امروزی شود. مجموعه اشعار او با نام " ماه در مرداب " در سال ۱۳۴۳ انتشار یافت و بارها تجدید چاپ شد. شعر عقاب او که در سال ۱۳۴۱ سرود ، از زیباترین و پرمحتواترین نمونههای شعر معاصر ایران است.
دکتر خانلری پس از یک دوره ی طولانی بیماری در سال 1369 در تهران بدرود حیات گفت.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد