علی اکبر جعفری
علی اکبر جعفری

علی اکبر جعفری

فرهنگی

برف نو برف نو سلام، سلام

به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه بر نگذرد

برف نو برف نو سلام، سلام

بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام

پاکی آوردی ‌ای امید سپید

همه آلودگی‌ست این ایام

...

وقتی برف می‌بارد هر آنچه در مورد آن خوانده و شنیده‌ایم‌ یکی بعد از دیگری جلوی چشمان‌مان ظاهر می‌شود. دوران کودکی، آدم برفی و برف‌بازی، پارو کردن کوچه و پشت بام، دست‌های سرمازده، کرسی، لبوی داغ، پیست اسکی آبعلی، قلّه توچال و تله کابین‌ آن، برفه چال(محل ذخیره برف)، برف‌شیره(برف آمیخته به شیره انگور)...

همچنین، جان دادن میر‌زا کوچک خان جنگلی در برف، به خون غلطیدن پوشکین در میان برف. فیلم «دکتر ژیواگو» و قطاری که به سوی سیبری برفگین می‌رفت...

 

 

ارنست همینگوی و «برف‌های کلیمانجارو»، ترانه زیبای «برف اومد» (یادگار ارکستر فارابی و مرتضی حنانه)، «گنجیشک و برف و بارون» ثمین باغچه بان...«گوله گوله گوله برف می‌باره» «سفیدبرفی و هفت کوتوله»...

البته هر کسی نگاه خاص خودش را به برف دارد. «برف پاک»‌کن‌ شریف و زحمتکشی که اینگونه مواقع پارو به دست، دنبال بام‌های برف اندود می‌گردد، نگاهش به برف متفاوت است با کسی که در اتاق گرم از پشت شیشه، آن را نظاره می‌کند و شاعرانه و رومانتیک می‌بیند.

به سروده ای از نسیم شمال(سید اشرف گیلانی) توجه کنیم:

آخ عجب سرماست امشب، ای ننه!

ما که می‌میریم در هذالسنه

تو نگفتی می‌کنیم امشب الو؟

تو نگفتی می‌خوریم امشب پلو؟

نه پلو دیدیم امشب نه چلو

سخت افتادیم اندر منگنه...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بر لحاف فلک افتاده شکاف - پنبه می‌بارد از این کهنه لحاف

 

          

این روزها در گلپایگان زیبا هم برف باریدن گرفت و خاطرات زیادی را در من زنده کرد...

در دوران ابتدایی در دبستان ادب درس می‌خواندم و معلم بزرگواری که همیشه او را به خاطر دارم، زنده یاد محمد رضا جلالی، به ما ریاضیات درس می‌داد. زمستان که فرا می‌رسید مرحوم آشیخ حسن نابینا که در ایام رمضان در مسجد جامع بعد از نمازهای آقای محمدی رحمه‌الله علیه تکبیر نماز می‌گفت و با صدای آهنگین خود می‌خواند اللهمَّ اجعل صِیامی فیهِ صِیامَ الصائِمین...چوب‌های خشک را برای بخاری کلاس خرد می‌کرد و تعجب و تحسین همه ما را برمی‌انگیخت چون با وجود نابینایی تیشه را درست وسط چوب‌ها می‌زد.

کلاس پنجم بودم. برف به شدت می‌بارید، آن‌هم برف‌های انبوه قدیم که بیشتر کوچه‌ها را می‌بست و تا مدت‌ها روی زمین باقی می‌ماند.

انگار دیروز بود. من نیز همانند بقیه بچه‌ها در حالیکه از سرما می‌لرزیدم وارد کلاس شدم و معلم عزیز ما آقای محمد رضا جلالی یکی یکی همه را پای بخاری می‌بُرد تا گرم شویم و لباس‌های خیس و برفی‌مان خشک شود. یادم هست یکبار کمی از موی سرشان هم سوخت. خدا رحمت کند آن آموزگار شریف را که حق زیادی به گردن من دارد.

...

خاطره دوم باز مریوط است به زمستان و بارش سنگین برف.

یک روز که از مدرسه باز می‌گشتم. مادرم را بسیار پریشان دیدم. تا مرا دید گفت دو برادر کوچکت هنوز از مدرسه نیومدند. اونا را در راه ندیدی؟ خیلی دل نگرانم...

داشتیم صحبت می‌کردیم که در سرا را کوبیدند. در را که باز کردیم دیدیم مرحوم حاج غلامعلی صداقت آن مرد نیکوکار، برادر کوچکم را که گریه می‌کرد بغل کرده و دست برادر دیگرم را که او نیز می‌گریست گرفته بود.

 

                          

آن پیرمرد نازنین تعریف کرد که بچه‌ها کنار جوب(جویبار) خورده بودند زمین. یخ شکسته بود و پایشان رفته بود توی آب. نمی‌توانستند بلند شوند و بلند بلند گریه می‌کردند. خدا راشکرکه رسیدم.
      

نقش ها "



هرگاه نقش کبوتری را کشیدی , درختی برایش مهیّا کن تا لانه اش را روی آن بسازد.


نقش کوهی را که کشیدی برفی نیز روی آن بباران و بباران تا تنها نباشد.  

نقش رودی را که کشیدی دو تا ماهی نیز در آن رها کن تا حوصله اش سر نرود.

نقش کودکی را که کشیدی کیفی پر از کتاب بر شانه هایش بیاویز تا تفنگ به دوش گرفتن را یاد نگیرد.

درخت خشکی را نیز که بریدی از آن قلمی بساز , نه قنداق تفنگ و قفس , تا پرنده ها آزرده نشوند و کوچ نکنند.

" لطیف هَلمت "
لطیف محمود بَرزَنجی , شاعر , مترجم , نویسنده و روزنامه نگار کُرد.

تنهائیِ انسان ها شاید به عمق دریا باشد , اما برای پر کردن آن یک لیوان محبت کافیست.
درود بر شما , روز خوش . آدینه به کام

خوشا ۳۰ سال پیش و   آن  زمانه

که عشق و شور بودی در میانه

کلاس درس معبد بود هر روز
نیایش با لبان پر فسانه

خوشا آن روزگاران گذشته
شقایق بود و آواز و ترانه

اشارات با کمان ابروان بود
محبت بود و عشقی جاودانه

لبی خاموش و چشمانی سخنگو
پیام وصل و رویای شبانه

تو ای ساقی شرابی ده ز  لب ها
که مست باده گردم کنج خانه

چکاوک ! نغمه خوان جعفری باش
که آوازت ز غم دارد نشانه

با منِ بیکس تنها شده، یارا تو بمان

در زمان بیماری استاد شهریار، هوشنگ ابتهاج(سایه) به دیدن او می رود و غزل معروف "شهریارا تو بمان" را با مضمون زیر برای او می سراید:
ماجرای وساطت «شهریار» برای آزادی «ابتهاج» طرفدار حزب توده از زندان -  خبرآنلاین

با منِ بیکس تنها شده، یارا تو بمان

همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان

منِ بی‌برگِ خزان‌دیده، دگر رفتنی‌ام
تو همه بار و بری، تازه‌بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش بخون شسته، نگارا تو بمان

زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش بفریبی‌ست‌، غبارا تو بمان

هر دم از حلقۀ عشّاق‌، پریشانی رفت
به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان

شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه‌گسارا تو بمان

«‌سایه‌» در پای تو چون موج دمی زار گریست
که سرِ سبز تو خوش باد، کنارا تو بمان...

شهریار نیز پاسخ غزل او را اینگونه می دهد:

سایه جان؛رفتنی استیم، بمانیم که چه؟
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟

درسِ این زندگی از بهرِ ندانستنِ ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟

خود رسیدیم به جان،نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم وبه خاکش برسانیم که چه؟

آری این زهر هَلاهِل، به تشخُص،هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه؟

دورِ سر،هِلهِله و هاله ی شاهینِ اجل
ما به سرگیجه ،کبوتر بِپَرانیم که چه؟

کشتی‌ای را که پیِ غرق شدن، ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟

بدتر از خواستن، این لطمه ی نتْوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟

ما طلسمی که قضا بسته، ندانیم شکست
کاسه و کوزه،سرِ هم بِشِکانیم، که چه؟

گر رهایی‌ست، برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لُجّه رهانیم، که چه؟

ما که در خانه ی ایمانِ خدا ننشستیم
کُفر ابلیس به کُرسی بِنِشانیم، که چه؟

مرگ یک بار مَثَل دیدم و شیون، یک بار
این قدر پایِ تعلل بکشانیم که چه؟

شهریارا، دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم ،که چه؟

بزرگ فلسفه ی قتل شاه دین این است

بزرگ فلسفه ی  قتل شاه دین این است
که مرگ سرخ به از زندگى ننگین است

حسین مظهر آزادگى و آزادى است
خوشا کسى که چنینَ ش مرام و آیین است

نه ظلم کن به کسى نِى به زیر ظلم برو
که این مرام حسین است و منطق دین است

همین نه گریه بر آن شاه تشنه لب کافى است
اگر چه گریه بر آلام قلب تسکین است

ببین که مقصد عالىِّ وى چه بود اى دوست
که درک آن سبب عِز ّو جاه و تمکین است

ز خاک مردم آزاده بوى خون آید
نشان شیعه و آثار پیروى این است

" خوشدل تهرانی "

تاسوعای حسینی ( ع ) بر پیروان راهش تسلیت باد

سهم ۹۵ درصدیِ ۳ درصد از دانش‌آموزان

 سهم ۹۵ درصدیِ ۳ درصد از دانش‌آموزان
صدای پای آموزش طبقاتی در کنکور سراسری
 مزبان حبیبی

تقریبا در هیچ کشور توسعه یافته ای، ردی از آموزش طبقاتی دیده نمی‌شود و تلاششان بر استقرار عدالت آموزشی منطبق بر برخورداری های برابر از امکانات و کیفیت آموزش یکسان است.

با اعلام نتایج کنکور سراسری، در میان اسامی چهل نفر از رتبه‌های برتر کنکور، لیست اولیه به صورت زیر است:
مدارس استعدادهای درخشان: ۲۹ نفر
مدارس غیرانتفاعی خاص: ۹ نفر
مدارس نمونه دولتی: ۱ نفر
مدارس دولتی: ۱ نفر

سهم مدارس از رتبه‌های برتر کنکور سراسری:
مدارس استعدادهای درخشان: ۷۲.۵ درصد
مدارس غیرانتفاعی خاص: ۲۲.۵ درصد
مدارس نمونه دولتی: ۲.۵ درصد
مدارس دولتی: ۲.۵ درصد

سهم پوشش تحصیلی مدارس از کل دانش‌آموزان در کشور:
مدارس استعدادهای درخشان: ۲ درصد
مدارس غیرانتفاعی خاص: ۱۲ درصد
مدارس نمونه دولتی: ۱ درصد
مدارس دولتی: ۸۵ درصد

نتیجه اول:
سهم ۲.۵ درصدیِ ۸۵ درصد از دانش‌آموزانِ مدارس دولتی.
حدود ۸۵ درصد از دانش‌آموزان کشور در مدارس دولتی عادی تحصیل می‌کنند که سهمشان از رتبه‌های برتر و رتبه‌های زیر ۳۰۰۰، حدود ۲.۵ درصد است.

نتیجه دوم،
سهم ۷۲.۵ درصدیِ تنها ۲ درصد دانش‌آموزان در مدارس استعدادهای درخشان

کمتر از ۲ درصد از دانش‌آموزان کشور در مدارس استعدادهای درخشان تحصیل می‌کنند که سهم آنها از رتبه‌های برتر و رتبه‌های زیر ۳۰۰۰ در کنکور سراسری، ۷۲.۵ درصد است.

نتیجه سوم،
تقریبا ۱۲ درصد از دانش‌آموزان کشور در مدارس غیردولتی تحصیل می‌کنند که مدارس خاص غیردولتی، کمتر از یک درصد دانش‌آموزان کشور را پوشش می‌دهند، این یک درصد، سهمشان ۲۲.۵ درصد از رتبه‌های برتر کنکور است.

نتیجه چهارم،
حدود یک درصد از دانش‌آموزان کشور در مدارس نمونه دولتی تحصیل می‌کنند که سهم آنها نیز ۲.۵ درصد است.

نتیجه پنجم،
مدارس استعدادهای درخشان و مدارس خاص غیرانتفاعی با پوشش ۳ درصدی آموزش در کل کشور، سهم ۹۵ درصدی از رتبه‌های برتر را ازآن خود کرده‌اند.

آموزش‌وپرورش سال‌هاست که در برهوتی از نادانی، ناتوانی و انبوهی از مشکلات و چالش‌های رها شده و هیچ اولویتی برای آموزش ۱۴.۵ میلیون دانش‌آموز وجود ندارد.

کم‌کم دُمِ اژدهای بی‌عدالتی آموزشی هویدا خواهدشد، روزی که نتایج بی‌توجهی به حوزه آموزش در جامعه نمایان شود، هرآن‌چه که برای آموزش سرمایه‌گذاری نکرده‌ایم را باید برای ساخت زندان و دادگاه هزینه کنیم و بخشی بسیار بیشتر نیز باید برای کنترل ناهنجاری‌های منتج از بی‌عدالتی آموزشی هزینه کرد.

در اصل چهارم قانون اساسی آمده: کلیه قوانین و مقررات مدنی ، جزائی ، مالی ، اقتصادی ، اداری ، فرهنگی ، نظامی ، سیاسی و غیر اینها باید براساس موازین اسلامی باشد.

کدام‌یک از موازین اسلام، اجازه می‌دهد که اختلاف طبقاتی در حوزه آموزش چنان عمیق باشد؟ چنان عمیق که در یک استان، حداقل ۱۲۰۰ کلاس درس در بیغوله‌ها، آغل‌ها و کانتینرها برگزار شود اما در یکی از مدارس همان استان سالن تأتر، سالن سینما، استخر خصوصی و زمین ورزشی داشته باشد؟

به ساده‌ترین و غیرمنطقی‌ترین صورت ممکن، وزارت آموزش‌وپرورش را در اختیار کسانی قرار داده‌ایم که آشکارا از آموزش طبقاتی حمایت می‌کنند و نگرشی کاملا غیرانسانی به مقوله آموزش دارند، این نگاه منسوخِ غیرعقلانی به حوزه آموزش، چنان در تاروپود تصمیم‌گیری و تصمیم‌سازیِ ما نفوذ کرده که در برنامه‌های کلان، آشکارا صحبت از مدرسه‌زدایی از جامعه می‌شود که گویی هم اینک شاگردان ایوان ایلیچ برای ما برنامه‌ریزی می‌کنند.

بارها هشدار داده‌ایم که شورای عالی آموزش‌وپرورش، نمایندگان مجلس به‌ویژه کمیسیون آموزش و نهادهای نظارتی، باید هرچه زودتر با ورود به موضوع ویرانگرِ آموزش طبقاتی در کشور، بستر رشد چنین معضلی را مسدود نمایند. از آن‌جا که شورای عالی آموزش‌وپرورش به دلایل کاملا روشن قطعا چنین اراده‌ای ندارد لذا امیدواریم تا نمایندگان مجلس بر اساس وظیفه نظارتیِ خود، از بروز اَبَربحرانی به‌نام استقرار آموزش طبقاتی پیشگیری کنند، هرچند علائم استقرار نظام آموزشی طبقاتی به شدت قابل مشاهده است.

مزبان حبیبی
دوازدهم مرداد هزاروچهارصدویک


میگم  با این تفاصیل بچه هامون را بفرستیم "حوضه ی المیه" بهتر

استاد محمد کرمی از خاکیان گسست و به افلاکیان پیوست

انا لله و انا الیه راجعون
Golpaygan - استاد محمّد کرمی در سال 1309 در خانواده ای هنرمند که در زمینه  هنر منبّت کاری و نجّاری مهارت بالایی داشته اند در شهرستان گلپایگان ( یکی از  شهرستانهای استان
   از شمار دوچشم یک تن کم
   وز شمار خرد هزاران بیش

علی اکبر جعفری و ابراهیم جعفری


خبر درگذشت یکی از برجسته ترین چهره های هنری گلپایگان استاد محمد کرمی سنگین و اندوهبار بود.

استادی بدون استاد + فیلم | خبرگزاری صدا و سیما

استاد کرمی در سال ۱۳۰۹ در خانواده‌ای هنرمند که در زمینه هنر منبّت‌کاری و نَجّاری مهارت بالایی داشته‌اند، در شهرستان گلپایگان چهره به جهان گشود. در دو سالگی پدرش (که منبت کار قابلی بوده) بدرود حیات گفت . پس از آن سرپرستی او، برادر و خواهرش را مادرش برعهده گرفت و با توجه به مشکلات آن زمان، روزگار سختی را گذراند. پس از مادر، برادر بزرگتر سرپرستی را عهده‌دار شده و او را در دبستان فردوسی شهر گلپایگان ثبت‌نام کرد.


 تحصیلات خود را تا سوم متوسطه ادامه داد و با توجه به کمبود منابع مالی خانواده، مجبور به ترک مدرسه شد و به استخدام آموزش و پرورش آن زمان در آمد. استاد همزمان با آموزش دانش آموزان در مدرسه، وارد دانشسرای مقدماتی شد و به تحصیل ادامه داد.
  وی با توجه به علاقه بسیارش به هنر موسیقی به تمرین ویلن پرداخته و در مدت زمانی کوتاه دستگاه‌های موسیقی ایرانی را فرا گرفت. اگرچه نواختن ویلن روح تشنه هنر او را تا حدی سیراب می کرد اما آنچنان نبود که او را کاملاً راضی کند.

  هنرمند همیشه جویای کمال است و هیچ مرزی برای او موجود نیست. استاد نیز از این قاعده مستثنی نبوده و نیست. این را می‌توان در گفتار و کلامش و احساسش هنگامی که در مورد خاطرات دوران هنری‌اش صحبت می‌کند و از ابزار و وسایلی که در گوشه کنار خانه ی با صفایش برای تزیین استفاده کرده دریافت.

  همه نوع آثار هنری از منبّت‌کاری، معّرق، خاتم‌کاری، شیشه‌گری، خطاطی و نقاشی گرفته تا حتی گل و بوته و خار خس بیابان و سنگهای رودخانه که به طرز زیبایی کنار هم چیده، می‌توانید در خانه‌اش پیدا کنید.

دیدار ریاست اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان گلپایگان با استاد کرمی نقاش  و هنرمند پیشکسوت این شهرستان | وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی

اینها همه از نگاه عمیق او به هنر و همگونی و هارمونی که در هنر وجود دارد، خبر می‌داد. اگر چه او در این خصوص کم صحبت می‌کرد؛ ولی هر هنردوستی می‌فهمد که در درون استاد چه می‌گذشت و جهان را از چه زاویه‌ای می‌نگریست.


 رنج وغم و درد مردمانی که استاد کرمی هر روز با آنها سر و کار داشت، از یک طرف و روح هنری و لطیفش از طرف دیگر، او را در راهی قرار داد که نتیجه‌اش همین آثار هنری زیبا است.

  احساس همدردی آن نقاش ارجمند با انسان های رنجدیده و تأثیری که بر روی او گذاشتند، باعث شد به دنبال راهی برای ثبت آن ها پیدا کند؛ ازهمین رو به هنر نقاشی روی آورد. او بدون داشتن استاد و امکانات فقط با اتکا به اراده و علاقه خود به هنر، دریچه جدیدی را در زندگی خود گشود و با پشتکار، حرفهای دل خود را به تصویر کشید.

آخاله اولین و بزرگترین سایت شهرستان گلپایگانآخاله اولین و بزرگترین سایت شهرستان گلپایگان

بیشتر آثار استاد محمد کرمی بر روی زندگی مردم محلی گلپایگان ، روستاها و مناظر طبیعی اطراف این شهرستان متمرکز شده‌است. با نگاه دقیق به تابلوهای ایشان می‌توان گفت او شکارچی ماهری بود؛ چرا که برخی لحظات را چنان به تصویر کشیده‌ که هنوز حس فضای محیط ترسیم شده در آن زمان را می‌‌شود حس کرد.

برای مثال « خیسی زمین و بوی نم در فضا» را می‌توان در تابلوی «پس از باران در جنگل» به خوبی حس کرد که هنوز از تابلو استشمام می‌شود.

  تابلوهای زیبای استاد کرمی به راستی شعر رنگها و رقص رنگها است. بدون شناخت دنیای لطیف هنر و بدون تأمل در عمق شاعرانهِ اشیاء، نمی‌توانیم آنچنان که باید از پس روزمرّگی و کژی‌های روزگار برآییم.

دیدار بااستادپیشکسوت نقّاشی محمد کرمی گلپایگانی | وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی

مگر فقط پِیِ بناها رطوبت می‎کشند؟! بنیادهای فکری هم نَم برمی‎دارند. برای این که برنا و شاداب بمانیم، علاوه بر تکیه بر خرد و امید، باید نگاهی زیباشناسانه به هنر و زندگی هم داشته باشیم تا بقول آندره ژید عظمت در نگاه ما باشد، نه در آنچه می‌بینیم.


 لزوم پرورش و ارتقای سطح دانش بصری افراد جامعه از وظایف رسانه‌های جمعی و نویسندگان دلسوز و صاحب دغدغه‌های فرهنگی است. بسیاری از ما هنوز نمی‌دانیم چگونه با یک اثر هنری ( مثلاً یک تابلوی نقاشی ) ارتباط برقرار کنیم.  هرچه جامعه آزاد‌تر و با فرهنگ‌تر باشد، قدر هنر و هنرمند بیشتر شناخته می‌شود.

قدمت نقاشی به دوران ماقبل تاریخ بازمی‌گردد. اولین نقاشی‌های یافت‌شده در غارها حاکی از آن است که انسان‌های اولیه با کشیدن نقش حیوانات و شکارشان به نوعی خود را آمادهِ  نبرد با آن‌ها می‌کرده‌اند. در آن زمان، نقاشی تنها روش برقراری ارتباط میان انسان‌ها بود. به همین دلیل است که ما از طریق نقاشی تاریخ را بررسی می‌کنیم. ، همچنین نقاشی با شعر و ادب هم پیوندی تنگاتنگ دارد.

وقتی صحبت از هنر می‌شود بی‌اختیار کلام اندیشمند و ریاضیدان ایرانی دکتر محسن هشترودی در خاطرمان زنده می‌شود که می فرمود :
 «زندگی آدمی پایان می‌پذیرد؛ اما هنر او جاودانه باقی می‌مانَد...گوئی اصل بقاء انرژی در این مورد نیز صادق است...»

اکونیوز - محمد کرمی نقاش برجسته گلپایگانی فوت کرد+فیلم - صاحب‌خبر

  روان استاد محمد کرمی شاد و یادش گرامی باد

مرد آن گاه آگاه شود که نبشتن گیرد

                                                     ( بیهقی )

 

                                               ( دفتر اول)

و سپس با طرح پرسشی بحث خود را چنین ادامه داد: " چرا می نویسم؟ به دو دلیل؛ اول آن که دوست ندارم بر سر خوانی تنها بنشینم. دلم می خواهد اگر طعامی مطبوع و لذیذ نصیبم شد، با دیگران هم زانو و هم کاسه باشم. دوم آن که تا مطلبی را ننویسم‌، درست آن را نمی فهمم و با فراز و فرودهای آن آشنا نمی شوم. من بیشتر با *بیهقی* احساس همدلی می کنم که گفت: مرد آن گاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست؟ "


 فراموش نکنیم که نگارش و مستند سازی به عنوان یک راهبرد فرهنگی برای ثبت، ذخیره سازی و انتقال تجربه های انسانی زمانی تحقق خواهد یافت که به *امری عمومی* تبدیل شود. به زبان دیگر آنچه یک ملت را از خطر زودگذر و موقتی بودن نجات می دهد، عمومیت یافتن این نگاه است که بسیاری از تجربه های اجتماعی ارزش *ثبت شدن* دارند. از یاد نبریم کشورهای پیشرو امروز کشورهایی هستند که در آن هر فرد؛ از معلم و کارگر گرفته تا وکیل و مدیر اندوخته های تجربی خود را *مستند* می کند.


   متاسفانه با آن که بیش از ۱۱۰ سال از مشروطه ایرانی می گذرد؛ اما جامعه ما هنوز در مرحله شفاهی باقی مانده است و *سعی نکرده ایم دانش مردم را به سرمایه تبدیل کنیم.* با توجه به آسیب فراگیر از این بازماندگی تاریخی، بنیادی ترین راه حل برای گذار از فرهنگ شفاهی به فرهنگ  نوشتاری شروع از درون مدرسه است. آموزش و پرورش باید به این باور برسد که فرهنگ کتابت برای جامعه مانند اکسیژن برای بدن است. از این رو درس *انشاء* و *نویسندگی* در دوره های ابتدایی و متوسطه باید مورد اهتمام جدی قرار گیرد. امیدواریم به بهانه روزهایی مانند روز قلم سیاستگذاران فرهنگی بر اهمیت ترویج فرهنگ نوشتاری در فضای عمومی بیش از گذشته همت گذارده و با سعه صدر و پذیرش تضارب دیدگاه ها و اندیشه ها امکان های تحقق انباشت تجربی و فکری جامعه را گسترش دهند.


 ۱۴ تیرماه *روز پاسداشت قلم* را به فرهیختگانی که با سلاح قلم به مقابله با جهل و خرافات شتافته و با آثار خود به تنویر افکار می پردازند، صمیمانه تبریک و تهنیت عرض نموده و با سعدی شیرین سخن هم صدا می شویم که:

 

      *قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی* 

       *دگر بارش بفرمایی به فرق سر دوان آید*

ماه و پلنگ

" ماه و پلنگ "

( بخش اول )

 عزیز مصر به رغم برادران غیور      
 ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید

  در کلاس سوم دبیرستان,  موضوع درس ریاضی حد و پیوستگی بود. برای پاسخ دادن به تمرین‌های این درس از نیلوفر خواستم که پای تابلو بیاید. او صورت اولین مسأله را نوشت و خیلی دقیق و عالمانه حل کرد و به توضیح راه‌حل خود پرداخت. نگاهی به سایرین کردم. با نهایت تأسف و ناباوری دیدم برخی از آنان ( و نه همه ) با چشمانی آکنده از نفرت و حسد نیلوفر را ورانداز می‌کنند.

 او نشست و نرگس را فراخواندم. نرگس هم به خوبی از عهده‌ی حل تمرین برآمد. باز هم عده‌ای با نگاه‌های معنی دار خود نارضایتی خویش را از کامیابی او ابراز داشتند. انگار این صفت زشت و ناپسند برای آنان یک عادت شده بود و این بیماری روحی و روانی در گستره‌ی کلاس ریشه دوانده بود.

دریغا که دانش‌آموزان معنی حد و پیوستگی تابع را به خوبی آموخته بودند ولی حد و مرز انسانیت را شکسته و از عشق و همدلی و پیوستگی بین بعضی از آنان خبری نبود.

این مقوله به دایره‌ی اخلاق تعلق داشت. دایره‌ای که مرکزش یکتاپرستی و شعاعش تا مرز لایتناهی اخلاص تداوم داشت. ا
 روی تابلو نوشتم:

حسد ایمان را می‌خورد همچنان که آتش هیزم را.

و پس از لحظه‌ای سکوت معنی دار با نگاهی دردآلود که از یک کتاب گویاتر بود گفتم:

من ندیدم دو صنوبر با هم دشمن
من ندیدم بیدی سایه‌اش را بفروشد به زمین
رایگان می‌بخشد  ناروَن شاخه‌ی خود را به کلاغ

نگ تفریح نیلوفر و نرگس را صدا زدم و از ایشان پرسیدم:

آیا شما در یادگیری دروس به دوستانتان کمک می‌کنید ؟  آیا مواردی پیش آمده که شما به مشکلات درسی آنان پاسخ نگفته و بی‌تفاوت گذشته باشید؟
نرگس: خیر اتفاقاًِِ هر وقت سؤالی داشته‌اند  با عشق و علاقه و با صمیمیت به آنان کمک کرده‌ایم تا راه حل مسأله را پیدا کنند.
 نیلوفر: در بسیاری از موارد ما کاستی‌ها و کمبودهایی داریم که به شدت آزارمان می‌دهد. حال اگر به هر دلیل نتوانستیم آنها را جبران کنیم یکی از راه‌های مقابله‌ی منفی با آن‌ها را جلوگیری از پیشرفت دیگران می‌دانیم و بر این باوریم که:
اگر دیگران کم بیاورند مفهوم دیگرش این است که من زیاد آورده‌ام!!!
مثلا در یک مسابقه‌ی دو چهارصد متر آرزو می‌کنیم رقیب ما بر زمین بیافتد دچار ایست قلبی شود و اگر بتوانیم به او قدپایی بدهیم تا زمین بخورد و در نتیجه از او جلو بیافتیم. یعنی پیروزی خود را در شکست دیگران جستجو می‌کنیم. ولی آیا این پیروزی کاذب دردی را از ما درمان می‌کند؟
( ادامه ی مطلب در بخش دوم )



( بخش دوم )

نرگس: شگفت‌آور است که حتی با انگ تهمت و افترا جلوی حرکت و رشد و خدمتگزاری دیگری را می‌گیریم و هنگامی که او را از هستی ساقط کردیم مزورانه جویای حالش می‌شودیم و گاهی از او معذرت خواهی می‌کنیم. اما به قول زنده یاد حمید مصدق :

گیرم که آب رفته به جوی آید      
 با آبروی رفته چه باید کرد
سایر همکاران و دانش‌آموزان آن کلاس نیز به جمع ما پیوستند.
آقای میم که دبیر ادبیات فارسی بودند چنین ادامه دادند:
خداوند در نهاد انسان‌ها انگیزه‌ی رقابت سالم را قرار داده است که بسیار پسندیده و در جهت تعالی بشر برای کمال‌جویی است. ما می‌توانیم آگاهی‌ها و اندوخته‌های علمی خویش را در اختیار دیگران قرار دهیم و در عین حال بکوشیم تا از آنها پیشی بگیریم. زیرا:
دنیا آنقدر وسیع است که برای همه‌ی مخلوقات جایی هست به عوض آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جایگاه واقعی خویش را بیابیم.
 خانم لام دبیر جامعه شناسی افزودند:
 دوستان به علت‌های درونی بیماری حسد اشاره کردند که ریشه‌های آن خودخواهی , تکبر , خودبزرگ بینی و مشکلات شخصیتی انسان است. من می‌خواهم از زاویه‌ای دیگر و با توجه به علل برونی آن را بررسی کنم.
چرا صفت زشت حسادت در ما رشد می‌کند؟ چرا دوستانی که دم از یکرنگی و صمیمیت می‌زنند این‌گونه آلوده می‌شوند که از پیروزی یکدیگر نگرانند؟  به نظر من بزرگترین علت رفتار سراسر تبعیض در محیط زندگی و جامعه‌ی ماست.
از پدر و مادر و اطرافیان و بستگان گرفته تا برخی از مربیان ,  وسئلل ارتباط جمعی, بروکراسی اداری و ... این آتش نهفته در زیر خاکستر وجود افراد را شعله‌ور می‌سازند.
وقتی رفتار والدین نسبت به فرزندان دوگانه است, اگر منِ معلم در کلاس درس , به عده‌ای خاص توجه کنم و سایرین حتی از نگاه من محروم باشند,  مادامی که یکی بیش از حد لازم تشویق می‌شود و دیگری در عین استحقاق مورد بی‌مهری قرار می‌گیرد,  وقتی افراد جامعه از حقوق شهروندی یکسان برخوردار نیستند و... فساد و فقر که مولود نامیمون تبعیض می‌باشند جامعه را فرا می‌گیرد و درخت نامبارک حسادت در تار و پود وجود افراد مستعد ریشه می‌دواند :

به لطف کارگزاران عهد ظلمت و دود
   که از عنایتشان !!میرسد به گردون آه
کبوتران سپید , بدل شوند پیاپی به زاغ‌های سیاه

( ادامه ی مطلب در بخش سوم )


( بخش سوم )

گفتم درست می‌فرمائید. وقتی در یک مجلس یادبود جمعیتی به پاس عزیز از دست رفته‌ای و بستگان او حضور می‌یابند,  ملاحظه می‌کنید که فقط از افراد خاصی با ذکر نام قدردانی می‌شود و گویا دیگران محلی از اِعراب ندارند. زمانی که به پیرمرد یا پیرزن ناتوان و ژنده‌پوشی از روی ادب و احترام سلام می‌کنی, ناباورانه به اطراف می‌نگرد تا مخاطب سلام را در غیر خود جستجو کند. آنگاه آهی می‌کشد و می‌گذرد.
آری این رفتار شرک‌آلود و دور از روح یکتاپرستی فرد و اجتماع را به ریاکاری, کینه‌ورزی , بخل و حسادت و از همه بالاتر دروغ‌گویی آلوده می‌کند و سینه‌های مالامال از عشق و دوستی را به لجن‌زاری متعفن مبدل می‌سازد.
به یاد داشته باشیم  که ما فرزندان ایران زمین یعنی سرزمین حماسه و عشق و ایمانیم.  ایرانیان باستان از دیر باز  پندار نیک, گفتار نیک و کردار نیک را سرلوحه‌ی اندیشه و عمل قرار می‌دادند و داریوش پادشاه بزرگ هخامنشی دعا می‌کند که:

"خداوند این کشور را از دشمن , خشک‌سالی و دروغ نگاه دارد. "

روز بعد به کلاس رفتم. روی تخته‌ی سیاه با خطی خوش نوشته بودند:
" اکنون که بهار 1355خورشیدی با همه‌ی شکوه و زیبایی فرا رسیده است از آفریدگار گل‌های بهاری می‌خواهیم وجود منجمد و فسرده‌ی ما و جامعه‌ی ما را از یلداهای سرد و سیاه زمستانی نجات دهد و به نسیم روح‌بخش اردیبهشت بسپارد تا مصمم و استوار از کوچه‌باغ‌های سرسبز عشق و ایثار بگذریم.

بهار جمله نثار است و نو شدن ای دل                خوشا دلی که به این راز سبز پیوسته "

بر آن عزیزان لبخند زدم و گفتم: بهاران خجسته باد.

   علی اکبر جعفری  

1384/ 2/ 22
برگرفته از سلسله مقالات اینجانب در سایت آخاله گلپایگان.

بر فراز کهکشان ها

" بر فراز کهکشان ها "


( بخش اول )


 در زندگی دردهایی است که روح آدم را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.

*************************

ای قوم به حج رفته کجائید کجائید 

معشوق همین جاست بیائید بیائید

معشوق تو همسایه ی دیوار به دیوار

در بادیه سرگشته شما در چه هوائید ؟


صبح یکی از روزهای آخر اسفندماه بود. هوا دلپذیر و نور خورشید صبحگاهی به زمین و ساکنانش گرما و طراوت می‌بخشید. من و چند تن از همکاران فرهنگی در حیاط دبیرستان فردوسی گلپایگان سرگرم صحبت بودیم. حدود 30 دقیقه تا رفتن به کلاس فرصت داشتیم. در این اثنا حاجی آقا ... به دبیرستان آمد. پس از سلام و احوالپرسی گفت: با اجازه شما من و همسرم عازم حج عمره هستیم. خواهش می‌کنم در غیاب ما مراقب پسرم داود باشید که از درسهایش عقب نماند.


آقای الف: حاج آقا تاکنون چند بار مشرف شده‌اید؟


- اگر خدا بخواهد و حضرت بطلبد!! چهاربار حج تمتع و پنج بار عمره رفته‌ام. این بار ششم است.

او خدا حافظی کرد و رفت.


آقای ب: یک بارش هم لازم نیست. پول مملکت را ببریم و به عرب‌ها بدهیم که چی ؟  مگر همین‌ها نبودند که به ما حمله کردند جوانان ما را کشتند و شهرهای ما را به ویرانه تبدیل کردند.


آقای میم: برادر عزیز! خیلی اشتباه می‌کنی. حج یک امر الهی است. هر انسان مسلمانی که از هر نظر استطاعت داشته باشد باید یک بار حج تمتع را به جای آورد. 


آقای ب: بسیار خوب با یک بار موافقم.. فقط استطاعت مالی کافی نیست.   این آقا و امثال او از حج چه می‌فهمندغیر از به جا آوردن یک سری اعمال ؟  آیا روح حج را درک می‌کنند؟


 آقای میم: قصد جسارت ندارم. روشنفکران ما هم درباره حج بدون مطالعه قضاوت می‌کنند. حج زمزم جوشانی است که هر سال مسلمانان را از زلال اندیشه و ایمان خویش سیراب می‌کند.


حج حذف منیّت ها ,آرایه‌ها , نشانه‌ها و رنگ‌ها , القاب , طرح‌هایی را که دست زندگی بر اندام ما بسته است , به دور می‌ریزد و برابریِ تمام انسان ها را اعم از زن و مرد, سیاه و سفید از هر طایفه و نژاد در نظام هستی به نمایش می گذارد و ما را به قله‌ی رفیع انسان بودن  رهنمون می‌گردد. 

 آقای س: آقای میم درست می‌گویند. من هم یک بار به مکه رفته‌ام و در آغاز سفرم گرفتار چنین گمراهی و توهّم بودم. گمراهی‌ای که روشنفکر غیر مذهبی و مذهبی غیر روشنفکر در ایجاد آن با هم شریک بوده‌اند  : 

ارتجاع حقیقت را به صورت خرافه طرح می‌کند و روشنفکر خرافه را به جای حقیقت طرد می‌نماید.


نابینایان تصادف نمی‌کنند درست مثل بینایان. کوربینان‌اند که همیشه فاجعه به بار می‌آورند. 


( ادامه مطلب در بخش دوم )" بر فراز کهکشان ها "


( بخش دوم )


آقای.س ادامه داد :


در مناسک حج:


طواف عشق مطلق و سعی عقل مطلق است.


طواف جستجوی عطش و سعی جستجوی آب است.


طواف روح و دیگر هیچ است و سعی جسم و دیگر هیچ.


طواف همه‌ او و سعی همه تو است.


طواف پروانه‌ای بر گرد شمع می‌گردد و می‌گردد و ... تا می‌سوزد خاکستر می‌شود در عطش محو می‌شود و در سوز می‌میرد.


سعی عقابی بر سر کوه‌های سخت و سیاه به بال‌های همت بلند خویش پرواز می‌کند طعمه می‌جوید طعمه‌اش را از دل سنگ می‌رباید. آب زمزم.


آقای ط را دیدم که قطرات اشک را از گونه‌های خود پاک کرده و زمزمه می‌کند:


" به کعبه رفتم و ز آنجا هوای کوی تو کردم  

جمال کعبه تماشا به یاد روی تو کردم

شعار کعبه چو دیدم سیاه دست تمنا 

 دراز جانب شَعر سیاه‌ موی تو کردم

چو حلقه‌ی در کعبه به صد نیاز گرفتم  دعا به حلقه‌ی گیسوی مشک بوی تو کردم

نهاده خلق حرم سوی کعبه روی عبادت  من از میان همه روی دل به سوی تو کردم

مرا به هیچ مقامی نبود غیر تو گامی  طواف و سعی که کردم به جستجوی تو کردم

به موقف عرفات ایستاده خلق دعا خوان  من از دعا لب خود بسته گفتگوی تو کردم

فتاده اهل منی' در پی منیّ' و مقاصد

چو جامی از همه فارغ من آرزوی تو کردم "


آقای ط ادامه داد: من هنوز سعادت زیارت خانه‌ی خدا را نیافته ام. مقداری پول اندوخته‌ام ولی برای ثبت‌نام کافی نیست. می‌ترسم بمیرم و حسرت این سفر را به گور ببرم.


 آقای ب: همه‌ی اینها درست. من قبول کردم. اما آیا شما با چهار بار حج تمتع و شش بار حج عمره برای یک نفر موافقید ؟ 

 من در همسایگی همین‌ آقا خانواده‌ای آبرومند را می‌شناسم که از نعمت پدر محرومند. دختر این خانواده مظهر ایمان نجابت و پاکدامنی است. دوره لیسانس ادبیات را در دانشگاه تمام کرده با قالی‌بافی مخارج تحصیل خود , مادر , خواهر و برادرانش را فراهم می‌کند. به تازگی نامزد شده است. اما آه در بساط ندارد که مختصر جهیزیه‌ای تهیه کند و به خانه‌ی شوهر برود. همیشه ساکت و آرام است. اما سکوت دردناک او از غوغای دلش خبر می‌دهد و سردی آرام زندگیش سوز ناآرام روحش را حکایت می‌کند.


" حق نمایان است در آیینه‌ی اشک یتیم من شکوه کعبه را در آب زمزم دیده‌ام "

( ادامه ی مطلب در بخش سوم )" برفراز کهکشان ها "


( بخش سوم )


 آیا در کنار کودکان کار , این نوباوگانی که به جای حضور در کلاس درس , سر در سطل زباله می کنند تا از گرسنگی نمیرند , حضور ندارد ؟

آیا صورت رنگ پریده ی طفلی که در کنار وزن سنج خود , روی زمین به خواب رفته است , به ما هشدار نمیدهد که خدا را همان جا ببینیم ؟

 تجلی گهِ خود کرد خدا دیده ی ما را

در این دیده در آئید و ببینید خدا را

خدا در دل سودازدگان است بجوئید

مجوئید زمین را و مپوئید سما را


 همه منقلب شدیم. آقای ط اشک ریزان سر در گوش آقای ب گذاشت و آدرس منزل آن دختر را پرسید.

................


 یک سال گذشت.  آقای ط بیمار شد و در بیمارستان بستری شد. به عیادتت او شتافتم. قادر به سخن گفتن نبود اما با لبخندی حاکی از سپاسگزاری و محبت در چهره ی من می نگریست. 

 اجل مهلت نداد و آقای ط چندی بعد فوت کرد و به دیدار حق شتافت.  آری : 

گوهر عمر چراغیست که در بزم وجود

به نسیم مژه بر هم زدنی خاموش است.  در مجلس یادبودش خاطره آن صبح پر خاطره ذهن مرا رها نمی‌کرد. شب خوابیدم و در خواب دیدم آن عزیز سفر کرده بر بالای کعبه پرواز می‌کند و با چهره‌ای شاداب و خندان به من می‌گوید:


امشب در سر شوری دارم

امشب در دل نوری دارم


باز امشب در اوج آسمانم  

رازی باشد با ستارگانم

امشب یک سر شوق و شورم  

از این عالم گویی دورم

از شادی پر گیرم که رسم به فلک 

 سرود هستی خوانم در بر حور و ملک

در آسمانها غوغا فکنم  

سبو بریزم ساغر شکنم

با ماه و پروین سخنی گویم  

و ز روی مه خود اثری جویم

 جان یابم زین شبها


ماه و زهره را به طرب آرم  از خود بی‌خبرم ز شعف دارم

 نغمه‌ای بر لبها


 از خواب بیدار شدم. صبح به منزل او شتافتم. ماجرای خواب شیرین خود را با همسر آن بزرگوار در میان گذاشتم. او گفت:


اشک‌های شوق آن دختر نازنین دم بخت مرواریدهای غلتانی شدند و همسرم را به حج فرستادند.


علی اکبر جعفری.

بر گرفته از سلسله مقالات این جانب در سایت آخاله گلپایگان.

نمایشنامه ( فقر و جنایت )

 نمایشنامه ( فقر و جنایت )


در سال 1342 خورشیدی ( 60 سال قبل ) نمایشنامه ای با عنوان " فقر و جنایت " توسط اینجانب و دوستان تدوین و مدت 16 شب در سالن دبیرستان فردوسی اکران شد.

نقش آفرینان این نمایشنامه به ترتیب حروف الفبا عبارت بودند از آقایان :
مرتضی جابری _ علی اکبر جعفری _ محمد علی حبینی _ زنده یاد محمد علی فرخی _ زنده یاد علی اصغر نیکخواه و تعدادی از دانش آموزان.
نقاشی و دکوراسیون برنامه را استاد بزرگوار و هنرمند ارزنده شهرمان آقای محمد کرمی انجام دادند.
لازم به ذکر است که برای اولین بار در گلپایگان خانم ها نیز برای تماشای این نمایشنامه حضور یافتند.
( 8 شب آقایان و 8 شب خانم ها )
یک روز جمعه هم دانش آموزان دبیرستان گوگد یعنی عزیزان روستاهای جلگه و سعید آباد و کنار رودخانه برای تماشای این برنامه به شهر آمدند.
نمایشنامه با طرح مشکلاتی که در اثر فقر و نادانی و خرافات گریبانگیر خانواده ها و به ویژه جوانان میشود و ارائه راه حل ها تدوین شده بود و با استقبال کم نظیر مردم شریف و هنر دوست گلپایگان قرار گرفت.
هر کدام از بازیگران , چند نقش مختلف  را بر عهده داشتند.
زندهمتأسفانه فقط عکس این سه صحنه از نمایشنامه در اختیار من بود.
در تصویر های بالا , آقایان :
علی اکبر جعفری _ محمد علی حبیبی _ زنده یادان : محمد علی فرخی و علی اصغر نیکخواه را مشاهده می فرمائید.  
یاد و خاطره این دو یار سفر کرده و نامشان جاودانه باد.

" گزارشی از مدرسه ی عشق و کلاس محبت

" گزارشی از مدرسه ی عشق و کلاس محبت "


" بخش اول "


روز 21 فروردین 1401 از طرف دوست گرانقدرم جناب آقای مهندس محسن رادنیا پیام زیر را دریافت کردم :

 ماه رمضان ماه ضیافت الهی مبارک باد

جناب آقای جعفری

با سلام و آرزوی قبولی طاعات در ماه ضیافت الهی توفیق یافتیم تا شبی را با شما و دوستان گرامی بر سر سفره نعمت حق باشیم. بدینوسیله از شما بزرگوار دعوت بعمل می آید تا در مراسم افطاری که در تاریخ سه شنبه 23/ 1/ 1401 برگزار می شود شرکت فرمائید.

 تقاضا می شود به منظور همراهی بیشتر یک ساعت قبل از اذان مغرب در خدمتتان باشیم.

 

باتشکر

محسن رادنیا

آدرس: تهران- خیابان عباس آباد(دکتر بهشتی) خیابان مفتح شمالی بین کوچه ششم و هشتم رستوران سهند. 

قبل از ساعت 7 بعد از ظهر به رستوران رسیدم.  آقای رادنیا باچند نفر از همکلاسی های کلاس دوازدهم دوران ثحصیل ایشان در سال 1352 ( 50 سال پیش ) با لطف و محبتی وصف ناپذیر به سالن راهنمائی کردند. 

مانند همان سالهای گذشته پیش از ورود تمام عزیزان در کلاس !!! حضور یافتم. دانش آموزان ! و جوانان برومند سال 1352 , اکنون با موهای سپید ولی با شادابیِ همان دوران وارد کلاس می شدند و با بزرگ مَنشی نسبت به معلم خویش ادای احترام می کردند. 

 نهال های نو رسته , سر سبز و شاداب. 50 سال پیش هم اکنون درختانی تناور و پر ثمر بودند که با دانش و ابتکار و نو آوری , افتخارخدمتگزاری به ملت سرفراز ایران در کارنامه ی حویش دداشتند. 

 این عزیران از شهرهای گلپایگان , قم , تهران و .... در این گرد همائیِ به یاد ماندنی شرکت کرده و بسیاری از آنان پس از سالها که از دیدار یکدیگر محروم بودند , با شور و شوق یکدیگر را در آغوش گرفته و از خاطرات گذشته سخن می گفتند. 

 در 50 سال پیش تدریس  جبر , مثلثات , حساب استدلالی , هندسه مسطحه , هندسه فضائی , هندسه و مخروطات , هیأت ' فیزیک و مکانیک رشته ریاضی در دبیرستان پهلوی و ریاضیات و فیزیک رشته تجربی در دبیرستان فردوسی.و .... با هفته ای 48 ساعت به عهده ی من بود. 

  عزیزانی که بیش از 30 نفر بودند از من خواستند که همچون دوران تحصیل ایشان در دبیرستان برایشان صحبت کنم. 

 بعد از سپاسگزاری از ابراز لطف و محبت فرد فرد آنان به نکته های زیر اشاره کردم :

1 _ خدای بزرگ را سپاسگزارم که در مدت 60 سال تدریس این توفیق را داشتم که نظاره گرِ شاگردانی خِرد پژوه , عاشق  , با محبت , حق شناس , خدمتگزار و مسئولیت پذیر باشم. 


( ادامه مطلب در بخش دوم )" گزارشی از مدرسه ی عشق و کلاس محبت "


" بخش دوم "


2 _ من در طول زندگانی همواره قدر دان معلمان و استادان دوران تحصیلم از ابتدائی تا دانشگاه بوده ام و باز تاب این رفتار را در واکنش اکثریت قریب به اتفاق شاگردانم نسبت به خویش مشاهده می کنم. 

" هر کسی آن دِرود عاقبت کار که کِشت "

3 _ من عاشق مردم حق شناس و مهربان گلپایگانم و از هیچ نوع خدمتی نسبت به این مردم دریغ نورزیده ام . شما نیز چنین بوده اید , همچنان باشید. 

 چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما   

 مردم گلپایگان جان من و جان شما


همچو ساغر بر لبم لبخند و در دل اتش است      

هر زمان بینم غمی در عمق چشمان شما


ز انچه دانستم ز علم و معرفت در زندگی

ارمغانی ساختم بهر جوانان شما


از خدا خواهم که تا وقت اجل اندر کلاس

 انچه می دانم کنم تقدیم طفلان شما


چاره درماندگی ها کسب علم و دانش است

 با چکاوک نغمه سر دادم به بستان شما


در بَرِ استاد همچون لاله های واژگون 

سر فرود آرم شوم الگوی رفتار شما 


آن بزرگانی که با شمع وجود خویشتن

چلچراغی بوده اند اندر شب تار شما 


قافله سالار عشق و دانش و آزادگی

تا ابد باشد. " معلم " یاور ویار شما 

جعفری بس کن سخن زیرا علی فرموده است

برترین سرمایه باشد دانش  و فضل شما


 حاضران در جلسه پیشنهاد کردند که این گردهمائی ها هر سه ماه یک بار در تهران یا گلپایگان. تشکیل شود. من تأکید کردم که حضور دوستان در گلپایگان می تواند به عنوان الگوهائی موفق برای دانش آموزان باشد. 

  روز تولدم دهمِ ماه سردِ دِی

10 روز از شروع زمستان گذشته است77 سال در این سبزه زار عشق

با کوله باری از. غم و شادی گذشته است

شکر خدا که در گذرِ عمر خویشتن 

بودم منادی خِرد و دانش و امید

اندر کلاس درس چو پروانه سوختم

یزدان پاک شاهد این مدّعا و دید

ِدر نیمه های شام سیه تا طلوع فجر

خواب و خیال خود به نگاهی فروختم

از بهر سرفرازی گلهای زندگی

در شعله های شمع چو پروانه سوختم

گلهای باغِ زندگی ام در کلاس درس

آموختند درس وفاداری و امید

در بوستانِ عشق و محبت چو بلبلان

از سبزه و شقایق و سنبل دهم نوید

با چلچراغِ دانش و گلواژه های عشق

گفتم سخن ز موهبت عمر و زندگی 

تا نوگلانِ باغِ خِرد پنجه افکنند

با جهل و با خُرافه و با فقر و. بردگی

من باغبان زنده دل سرو و سنبلم

مشعل فروز  شام سیه فام زندگی

(هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق )

همچون شقایقی به گلستان زندگی

نزدیکِ 60 سال بَرِ تخته ی سیاه

در معبد کلاس ریاضی قدم زدم 

با فرض و حکمِ مساله های ریاضیات

اندیشه ی درست و نکو را رقم زدم

هان جعفری تو  خدمت مردم گزین و بس

این است رمز و راز شکوفای زندگی

وسایل زندگی دکتر عبداله معظمی گلپایکانی

باید بودید و وسایل زندگی - دکتر عبدالله معظمی رئیس مجلس هفدهم شورای ملی- را تماشا میکردید...

مرحومه خانم پریوش صالح همسر مرحوم مهندس سیف الله معظمی در باره برادر همسرش مرحوم دکتر عبدالله معظمی ( ۱۲۸۸ گلپایگان ۱۳۵۰ تهران ) چنین میگوید: 


" عبدالله خان معظمی در فرانسه تحصیل کرده و رشته حقوق خوانده بود.

ایشان سالها نایب رئیس مجلس شورای ملی و در دوره نخست وزیری دکتر مصدق ، رئیس مجلس بود.

...دکتر وکیلی که متخصص امراض داخلی بود ، خانه ای داشت که طبقه پائین آن طبابت میکرد.طبقه بالا را در اختیار عبدالله خان قرار داده بود .گلپایگانی ها همیشه بخانه عبدالله خان رفت و آمد داشتند.

بعد از فوتش باید بودید و وسایل زندگی را تماشا میکردید.از مال دنیا فقط تعدادی کتاب، دو قالی، صندلیهای کهنه لهستانی و ظرفهای به درد نخور داشت که همه را بخشیدند.در واقع تمام دارایی و ثروت آن مرحوم در یک وانت جا میگرفت"*

آری این بود وسائل و  اثاثیه دکتر عبدالله معظمی از یک خانواده هزار ساله و از دانشجویان اعزامی به فرانسه و دارای دیپلم دکترای حقوق از دانشکده حقوق پاریس و استاد و معاون دانشکده حقوق دانشگاه تهران و نماینده ادوار ۱۴، ۱۵، ۱۶ و ۱۷ و نایب رئیس و رئیس مجلس شورای ملی و از رهروان مکتب مصدق.

نام دکتر عبدالله معظمی در سیاهه ای بود که پس از ربودن و شهادت سرلشکر محمود افشارطوس باید ربوده و بقتل میرسیدند.

دکتر معظمی پس از کودتای ۲۸ امرداد مدتی مخفی و در نهضت مقاومت ملی فعال بود .سپس بازداشت و با چند تن از رهبران جبهه ملی به جنوب تبعید و مدتی نیز در برازجان زندانی بود.

دکتر معظمی بجرم مخالفت با تشکیل کنسرسیوم و امضای اعلامیه علیه استبداد و فقدان آزادی و مخالفت با کودتا همراه با استادان امضاء کننده دانشگاه تهران از جمله زنده یاد مهندس بازرگان بدستور شاه از دانشگاه اخراج شد.

دکتر عبدالله معظمی در ۶۲ سالگی در اثر سکته قلبی درگذشت و در ابن بابویه بخاک سپرده شد.

رحمه الله رحمه واسعه.

-------------

*- خاطرات پریوش صالح/ گفت و گو و تنظیم و نگارش: مرتضی رسولی پور/ ناشر : نشر نوگل/ ۱۳۹۵/ صص۵۱ و ۵۲.

نامه سفارت امریکا به شادروان استاد علی‌اکبر دهخدا و پاسخ آن بزرگوار

 برگی از تاریخ : 

نامه سفارت امریکا به شادروان استاد علی‌اکبر دهخدا و پاسخ آن بزرگوار

۱۹دیماه ۱۳۳۲، تهران


" بخش اول. "


آقای محترم-

صدای آمریکا در نظر دارد برنامه‌ای از زندگانی دانشمندان و سخنوران ایرانی، در بخش فارسی صدای آمریکا از نیویورک پخش نماید. این اداره، جناب‌عالی را نیز برای معرفی به شنوندگان ایرانی برگزیده است. در صورتی‌که موافقت فرمایید، ممکن است کتباً یا شفاهاً نظر خودتان را اعلام نمایید تا برای مصاحبه با شما ترتیب لازم اتخاذ گردد.

ضمناً در نظر است، علاوه بر ذکر زندگانی و سوابق ادبی سرکار، قطعه ای نیز از جدیدترین آثار منظوم یا منثور شما پخش گردد.

بدیهی است، صدای آمریکا ترجیح می‌دهد که قطعه انتخابی سرکار، جدید و قبلاً در مطبوعات ایران درج نگردیده باشد. چنان‌چه خودتان نیز برای تهیه این برنامه جالب، نظری داشته باشید، از پیشنهاد سرکار حُسن استقبال به‌عمل خواهد آمد.

با تقدیم احترامات فائقه:

سی. ادوارد. ولز

رئیس اداره اطلاعات سفارت کبرای آمریکا


پاسخ استاد علی اکبر دهخدا:


جناب آقای سی. ادوارد. ولز،

رئیس اداره اطلاعات سفارت کبرای آمریکا

نامه مورخه ۱۹ دیماه ۱۳۳۲ جناب‌عالی رسید و از اینکه این ناچیز را، لایق شمرده‌اید که در بخش فارسی صدای آمریکا از نیویورک، شرح حال مرا انتشار بدهید متشکرم.

شرح حال من و امثال مرا در جراید ایران و رادیوهای ایران و بعض از دول خارجه، مکرر گفته‌اند. اگر به انگلیسی این کار می‌شد، تا حدی مفید بود؛ برای اینکه ممالک متحده آمریکا، مردم ایران را بشناسند.

ولی به فارسی، تکرار مکررات خواهد بود، و به عقیده من نتیجه مطلوب ندارد …

و چون اجازه داده‌اید که نظریات خود را در این‌باره بگویم و اگر خوب بود، حسن استقبال خواهید کرد، این است که زحمت می‌دهم:

بهتر این است که، اداره اطلاعات سفارت کبرای آمریکا به زبان انگلیسی، اشخاصی را که لایق می‌داند، معرفی کند و بهتر از آن این است که در صدای آمریکا به زبان انگلیسی برای مردم ممالک متحده شرح داده شود که در آسیا مملکتی به اسم «ایران» هست که در خانه‌های روستاها و قصبات آنجا، در و صندوق‌های آنها قفل ندارد، و در آن خانه‌ها و صندوق‌ها طلا و جواهرات هم هست، و هر صبح مردم قریه، از زن و مرد به صحرا می‌روند و مشغول زراعت می‌شوند، و هیچ‌وقت نشده است وقتی که به خانه برگردند، چیزی از اموال آنان به سرقت رفته باشد …

 


نامه سفارت امریکا به شادروان استاد علی‌اکبر دهخدا و پاسخ آن بزرگوار

۱۹دیماه ۱۳۳۲. 


" بخش دوم "


یا یک شتردار ایرانی، که دو شتر دارد و جای او معلوم نیست که در کدام قسمت مملکت است، به بازار ایران می‌آید و در ازای«پنج دلار» دو بار زعفران یا ابریشم برای صد فرسخ راه، حمل می‌کند و نصف کرایه را در مبداء و نصف دیگر آن را در مقصد دریافت می‌دارد، و همیشه این نوع مال‌التجاره‌ها سالم به مقصد می‌رسد.

و نیز دو تاجر ایرانی، صبح شفاهاً با یکدیگر معامله می‌کنند و در حدود چندصدهزار، و عصر خریدار که هنوز نه پول داده است و نه مبیع آن را گرفته است، چندده‌هزار تومان ضرر می‌کند، مع‌هذا، هیچ‌وقت آن معامله را فسخ نمی‌کند و آن ضرر را متحمل می‌شود. این‌هاست که شما می‌توانید به ملت خودتان اطلاعات بدهید، تا آن‌ها بدانند در این‌جا به‌طوری که انگلیسی‌ها ایران را معرفی کرده‌اند، یک مشت آدم‌خوار زندگی نمی‌کنند …

در خاتمه با تشکر از لطف شما احترامات خود را تقدیم می‌دارد.

علی اکبر دهخدا

 

 این طلایه داران دانش و فرهنگ , بزرگان ایران بوده اند که این‌گونه از کیان کشور خود دفاع می‌کردند.

روحشان شاد و یادشان گرامی تا زِبَرِخاکی ای درخت برومند


مگسل از این آب و خاک رشته پیوند


مادر توست این وطن که در طلبش خصم


نار تطاول به خاندان تو افکند


هیچت اگر دانش است و غیرت و ناموس


مادر خود را به دست دشمن مپسند


ورنه چون ناموس رفت، نام نمانَد


خانه نمانَد چو خانواده پراکند


خانه چو بر باد رفت، خانه‌خدا را


خانه نمانَد به ده، به جان تو سوگند


رو غم آینده خور، گذشته رها کن


کِی بود آینده با گذشته همانند؟


گریه کند زار زار بر وطن خویش


همچون یعقوب بهر گمشده فرزند


رخت فرابر به زیر شهپر سیمرغ


تا ننهی پیش زاغ تیره، جگر بند


این وطن ما منار نور الهی است


هم ز نُبی خواندم این حدیث و هم از زند 


آتش «حُب‌ُالوَطن» چو شعله فروزد


از دل مؤمن کند به مجمره اسپند

 نُبی : قرآن کریم


" ادیب الممالک فراهانی "

جه دیر می فهمیم که نفهمیدیم. نوشدارو بعد از مرگ سهراب.

جه دیر می فهمیم که نفهمیدیم.  

نوشدارو بعد از مرگ سهراب. 


" بخش اول "


 ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم  توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.

 پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.،، 

بابام می گفت:

نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت...* 

 دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. 

پدرم را خیلی دوست داشت. کلاً پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود ...

 صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.!!!

برای یک لحظه خشکم زد... 

ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. 

اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومی آمدند توو ، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند...

برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

 آخر سر در باز شد و پدر و  مادرم وارد شدند.

من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم..

چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!!!

شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید... 

پرسیدم:

برای چی این قدر اصرار کردی؟

گفت:

خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم...

گفتم:

ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم...

گفت:

حالا مگه چی شده؟!؟!؟

گفتم:

چیزی نیست ؟؟؟ !!!

در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم...

پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:

دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببُرم؟؟؟

تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !!!

( ادامه ی مطلب در بخش دوم ).  

جه دیر می فهمیم که نفهمیدیم.  

نوشدارو بعد از مرگ سهراب. 


" بخش دوم »


 پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند...

وقتی شام آماده شد،..

پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت... 

مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد... 

خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد. 

 پانزده سال گذشت...

پدر و مادرم هردو فوت کردند...

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:::

نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟؟؟

نکنه برای همین شام نخورد؟؟؟

از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند...

راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟؟؟

 آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند...

واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟؟؟!!!

حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:::

"من آدم زمختی هستم" 

زمختی یعنی:

ندانستن قدر لحظه ها،،،

یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،،، 

یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها...

 حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟

آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ 

فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در توو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...

میوه داشتیم یا نه...

همه چیز کافی بود: 

من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . 

پدرم راست می گفت که:نون خوب خیلی مهمه.

 من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، 

کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.

اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ 

*چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...!

زمخت نباشیم

و اگر برای عزیزان إرسال نمیکنی دو بار بخون،،،

رحمت خدا بر پدر و مادرهائی که وجودشان مملو از مهربانی و حجب و حیا و عزت نفس است و دیگر در بین ما نیستند و درود بر پدر و مادرهای عزیزی که هستند و وجودشان معطر به عطر خوش زندگیست.

یاد آن دوران که من اندر کلاس

یاد آن دوران که من اندر کلاس

با شقایق ها ی باغ زندگی

در رهِِ آگاهی و دانشوری

شور و حالی داشتم 

با گلِ لادن من از پیوستگی

خوش نوائی داشتم

رمزِ مشتق گیری و کار آئی اَش

بیضی و هذلولی و زیبائی اَش

نقش می بستند در پندار دوست

همچو شیرین خاطراتی را که خاطر خواه اوست

هندسه با آن شکوُه و دقت و زیبائی اش

تابع جز ءِ صحیح و شکل های در همش

با نمودارِ شگرف و رمز و راز مبهمش

گاه چون گلبرگِ دور از شبنم وموج نسیم

چهره ی آن نوگلان سرفراز و سخت کوش 

خسته و پژمرده می گشتند در جوّ کلاس

داستانی , خاطره , شعری ضروری مینمود 

تا زُداید از وجود پاکشان بیم و هراس

شعر ناب شاعران و طنز های دلکش آزادگان

همچو باران بهاری خستگی را می زُدود

چهره ی گل های باغِ دانش از اندوه و دود

من هم اکنون با مرور خاطراتم زنده ام

باغبان عشقم و گل ها فراوان کِشته ام

در چمنزار وجودم عطر یاس و نسترن

سنبل و سوسن , شقایق , یاسمن

واااای غوغا می کند 

صبحگاهان با نسیم , بادلی آکنده از عشق ِ قدیم

خیلِ یاران صمیمی را به یاد آورده ام. 

چون پرستو مژده از فصل بهار آورده ام


سلام بر گل های همیشه بهار , روز خوش

وز شمار خرد هزاران بیش - خلبانی شجاع و اهل ادب


هواپیماهای انگلیسی به سمت هدفهای آلمانی حمله کردند.

ضدهوایی ها آسمان را به آتش کشیدند.


در کشاکش درگیری گلوله های پدافند، یکی از هواپیماها را هدف گرفت.


هواپیما در حال سقوط بود درحالی که نشانه ای از خروج خلبان دیده نمیشد.

هواپیما به میان دریا سقوط کرد و در ژرفای آبها غرق شد...




ساعتی بعد :


اینجا رادیو ارتش آلمان، من گزارش امروز جنگ را به سمعِ ملتِ آلمان می رسانم.

ساعاتی پیش هواپیماهای ارتش انگلستان 

مواضع ما را مورد حمله قرار دادند.


 در این عملیات خساراتی به مواضع ما رسید و چند فروند از هواپیماهای انگلیسی توسط پدافند خودی منهدم شدند.

 لازم به ذکر است که خلبان یکی از این هواپیماها...



افسر جوانی که گزارشگر این اخبار بود ناگهان سکوت کرد. 


مردمی که صدای رادیو را می شنیدند با سکوت گزارشگر کنجکاو شدند. لحظاتی بعد صدای هق هقِ گریهٔ گزارشگر شنیده میشد.


 همه می پرسیدند چه اتفاقی افتاده

ناگهان همه گوش به زنگ رادیو شدند تا علت سکوت وگریه گزارشگر را بفهمند.


لحظاتی بعد گزارشگر ادامه داد:

خلبان یکی از این هواپیماها، آنتوان دو سنت اگزوپری نویسنده شهیر فرانسوی و خالق داستان "شازده کوچولو" بود.


ناگهان آلمان ساکت شد. 

کسی چیزی نمی گفت.

بُهت در چهره ها مشهود بود. 


اگزوپری خلبان دشمن بود.. 

ولی از هر هموطنی نزدیکتر بود..

چیزی فراتر از یک دوست بود. با شازده کوچولو در قلب ️همه جاگرفته بود. آن روز هیچکس در آلمان خوشحال نبود.



 حتی آدولف هیتلر از مرگ اگزوپری متاثر شد.

 پایانی غیرمعمول برای یک داستان نویس جهانی




 این خاصیت ادبیات است که دوست و دشمن را بر مزار ادیبی جهان وطن جمع میکند تا به یاد او اندکی تعمق کنند.


کسی نمیدانست چه اتفاقی در آخرین لحظات برای او افتاد.

 چرا از هواپیما خارج نشد؟ زخمی بود؟ مرده بود؟


داستانهای اگزوپری به ویژه "شازده کوچولو" آنقدر قوی بود که او را در طی حیاتش به نویسنده ای جهانی تبدیل کند.

اما شاید مرگ قهرمانانه ی او اعتبارش را میان اروپاییان بیشتر کرد. 


کمتر کسی در تاریخ جنگهای بشری در جایگاهی قرار گرفت که اگزوپری پیدا کرد.

او برای مردمش و ارتش متفقین یک قهرمان و برای مردم آلمان یک دلاور شد.

او در داستانهایش از انسان سخن میگفت. 


ماجرای تاثیر اعلام مرگ او بر روی مردم شنیدنی است 

اما عجیبترین قسمت این ماجرا، گزارشگر رادیو آلمان بود.


آن افسر جوانی که با گریه و هق هق،مرگِ اگزوپری را اعلام کرد، مترجم شازده کوچولو به زبان آلمانی بود....

[۱/۲۳،‏ ۲۱:۲۳] jafari_kanada: از شمار دو چشم یک تن کم

وز شمار خرد هزاران بیش

خلبانی شجاع و اهل ادب

جمله دلها ز مرگ او شد ریش

قصه ها گفت آن ادیب بزرگ

تا که انسان مباد با تشویش

جعفری راه زندگی این است

نوشداروی عشق باش نه نیش

زمین (این نقطهٔ آبی کمرنگ

زمین (این نقطهٔ آبی کمرنگ)


" بخش اول "

 

این بحث در مورد زمین است. قرارگاه اصلی ما؛ همچنین آخرین منزلی که در آن مأوا گزیده‌ایم. البته وقتی هم نباشیم ما را در خود جای می‌دهد. زمین حدود ۴٫۵۴ میلیارد سال پیش؛ از آمیزش سحابی‌های خورشیدی یا بهتر بگوییم از پیوند ابر و گاز میان‌ستاره‌ای شکل گرفته‌، این سن و سال بر اساس مدارک پرتونگاری شهاب‌سنگ‌ها و مطابقت آن‌ها با سنگ‌های زمینی و سنگ‌های ماه به دست آمده‌است. این سیاره که در فاصلهٔ ۱۵۰ میلیون کیلومتری خورشید قرار دارد، خانهٔ هزاران هزار گونه از جانداران، ازجمله انسان است.

جّو زمین و دیگر شرایط فیزیکی و شیمیایی آن؛ با گذر زمان دچار دگرگونی‌های شگرفی شده‌، از جمله اینکه لایهٔ اوزَن به دور این سیاره حلقه زده و با کمک میدان مغناطیسیِ زمین مانع از ورود پرتوهای آسیب‌رسان خورشید شده‌است.  اگر لایه ازون نبود , زمین و هر چه در آن است نابود میشد. 

*******

زمین با دیگر جرم‌های آسمانی بویژه خورشید و ماه کنش و واکنش دارد و همین الآن با سرعتی ۳۶۶٫۲۶ برابر سرعتی که به دور خودش می‌گردد، به گرد خورشید هم چرخ می‌زند. البته زمین در مداری (تقریباً) بیضی شکل به دُور خورشید می‌چرخد یعنی محور گردش آن نسبت به خط عمود بر صفحهٔ گردش ۲۳٫۴ درجه انحراف دارد و این به اصطلاح انحراف (یا همین حساب و کتاب دقیق)، باعث ایجاد تغییرات فصلی و سبب نامساوی شدن طول روز و شب در زمان‌های متفاوت سال در یک نقطه می‌شود. برای پایدارشدن زاویهٔ انحراف محور زمین، ماه نقش موثری دارد.

*******

زمین ذره‌ای ناچیز در مقابل عظمت جهان است

برای فهم دقیق موضوع فوق باید «نقطهٔ آبی کمرنگ» را بشناسیم.

نقطهٔ آبی کمرنگ نام نگاره‌ای است که در سال ۱۹۹۰ میلادی توسط فضاپیمای کاوشگر وویجر ۱ از فاصلهٔ ۶ میلیارد کیلومتری از کرهٔ زمین گرفته شده‌است. وویجر ۱ با وزن ۷۲۲ کیلوگرم، ۵ سپتامبر ۱۹۷۷ به منظور بررسی بیرون منظومه شمسی و در نهایت فضای میان‌ستاره‌ای به فضا پرتاب شده‌ و بیش از ۱۸٫۶۷ میلیارد کیلومتر از خورشید فاصله دارد. این فاصله آن‌قدر دور است که بیش از ۲۰ ساعت طول می‌کشد تا سیگنالی به آن فرستاده‌شود و برگردد.

فضاپیمای وویجر ۱ در حال ترک منظومه شمسی بود، که توسط ناسا دستور گرفت توسط دوربین خود یک عکس (یک نگاره) از کره زمین از پهنه دور و وسیع فضا تهیه کند. این کار درواقع به درخواست کارل سیگن اخترشناس شهیر صورت پذیرفت.

در نگاره مزبور، کرهٔ زمین به شکل یک نقطهٔ آبی کوچک کمرنگ (در اندازه ۰/۱۲ پیکسل) در برابر عظمت فضا دیده می‌شد.

زمین (این نقطهٔ آبی کمرنگ)


" بخش دوم "

 

متن زیر مضمون سخنان کارل سیگن در مورد زمین است :

" دوباره به این نقطه آبیِ کم رنگ نگاه کنید

تمام کسانی که دوستشان دارید٬ تمام کسانی که می‌شناسید٬ تمام کسانی که تابحال چیزی در موردشان شنیده اید٬ تمام کسانی که وجود داشته ‌٬ زندگی شان را در اینجا سپری کرده‌اند. برآیند تمام خوشی‌ها و رنج‌های ما در همین نقطه جمع شده‌است. هزاران مذهب٬ ایدئولوژی و دکترین اقتصادی که آفرینندگانشان از صحت آن‌ها کاملا مطمئن بوده‌اند٬ هر شکارچی و کاوشگری٬ تمامی قهرمانان و بزدلان٬ تمامی آفرینندگان و ویران کنندگان تمدن٬ تمامی پادشاهان و رعایا٬ تمامی زوج های جوان عاشق٬ تمامی پدران و مادران٬ کودکان پُر امید٬ مخترعان و مکتشفان٬ تمامی آموزگاران اخلاق٬ تمامی سیاستمداران٬ تمامی «ابرستاره‌ها»٬ تمامی رهبران کبیر٬ همه قدیسان و گناهکاران در تاریخِ گونه ما٬ آنجا زیسته‌اند٬ در این ذره غبار که در فضای بیکران در مقابل اشعه خورشید شناور است. در زمین. زمین منزلگاه کوچکی در پهنه عظیم گیتی است. ذره‌ای ناچیز در مقابل عظمت جهان. به رودهای خون که توسط امپراطوران و ژنرال‌ها بر زمین جاری شده...٬ بیاندیشید. این خونریزان٬ اربابان لحظاتی از قسمت کوچکی از این نقطه بوده‌اند. به بی رحمی‌های بی پایانی که ساکنان گوشه‌ای از این نقطه٬ توسط ساکنان گوشه دیگر متحمل شده‌اند بیاندیشید٬ چقدر اینان به کشتن یکدیگر مشتاقند٬ چقدر با حرارت از یکدیگر متنفرند. تمامی شکوه و جلال ما٬ تمامی حس خود برتربینی ما، خود مهم‌بینی بی پایان ما٬ این توهم که ما در جهان حق ویژه و جایگاه خاصی داریم٬ با این نقطه کمرنگ نور به چالش کشیده می‌شود. سیاره ما ذرّه‌ای گمشده در تاریکی کهکشان‌هاست. در این تیرگی و عظمت بی‌پایان٬ هیچ نشانه‌ای از اینکه غیر از خود ما کمکی از جایی می‌رسد تا ما را از شر خودمان در امان نگاه دارد٬ دیده نمی‌شود. زمین تنها جای شناخته شده‌است که قابلیت زیست دارد. هیچ جای دیگری نیست٬ حداقل در آینده نزدیک که گونه بشر بتواند به آنجا مهاجرت کند.  زمین تنها جایی است که می‌توانیم روی پای‌مان بایستیم. گفته شده که ستاره‌شناسی تجربه‌ای است شخصیت ساز که فرد را فروتن می‌سازد. شاید هیچ تصویری بهتر از این٬ غرور ابلهانه و نابخردانه نوع بشر را در دنیای کوچکش به نمایش نگذارد. برای من٬ این تصویر تاکیدی است بر مسؤولیت ما در جهت برخورد مهربانانه‌تر ما با یکدیگر٬ و سعی در گرامی داشتن و حفظ‌کردن این نقطه آبی کمرنگ٬ تنها خانه‌ای که تاکنون شناخته‌ایم. "

سی‌ام دیماه سالروز درگذشت مهندس #مهدی_بازرگان،

سی‌ام دیماه سالروز درگذشت مهندس #مهدی_بازرگان، نماینده رهبر نهضت ملی ایران  در خلع ید از شرکت نفت انگلیس، دبیرکل فقید نهضت آزادی ایران، اولین نخست وزیر پس از انقلاب، نماینده خبرگان قانون اساسی و نماینده دوره اول مجلس شورای ملی[بعدها اسلامی] ایران را گرامی می داریم.
@bazargan1
متن ذیل وصیت نامه آن فقید سعید را باز نشر می نمایم.

بسم الله الرحمن الرحیم // کل مَنْ عَلَیْها فَانٍ. وَیَبْقی وَجْهُ رَبِکَ ذُوالْجَلالِ وَ الاِکْرامِ

وصیتنامه بنده گنه‌کار بی‌مقدار، محتاج عفو و رحمت پروردگار و درخواست کننده دعای بندگان مؤمن و مهربان، مهدی بازرگان، به همسر عزیز خود، فرزندان دلبند با همسران گرامی آنها، نوادگان نازنین و به همه خویشاوندان با مهر و صفا، به دوستان ارجمند و به آشنایان و اهل لطف.

با اقرار به وحدانیت و ربوبیت خالق و با درود بر همه پیامبران علی‌الخصوص خاتم آنها محمد مصطفی صلی‌الله علیه و آله و سلم و بر اهل بیت طهارت و امامت.

(1) اولین و مهم‌ترین آرزو و توصیه‌ام به خانواده و خویشان و دوستان این است که رفتن من برایشان عبرت بوده، به زندگی همیشگی خیلی بزرگتری‌که در پیش‌ دارند بیشتر از دوروزه دنیای گذران بیندیشند و تدارک ببینند.

زندگی بی‌مرگ و انتها که خبرش را فرستادگان خدا داده، ما را برحذر از آتش و عذاب و امیدوار به رستگاری و رضوانش کرده‌اند، به فرض که کسی یقین به وقوع آن نداشته باشد، دلیل قطعی هم به دروغ بودن و عدم آن ندارد. حال که بنا به خبرها و هشدارهای شخصی چون محمد مصطفی(ص) و کتابی چون قرآن، شدت و مدت عذاب چنان وحشتناک و غیرقابل تحمل است که احتمال وقوعش را هر قدر کم و کوچک بگیریم، مصلحت و منفعت ما ایجاب مینماید که با توجه به عظمت واقعه و بینهایت بودن مصیبت، آن را به حساب بیاوریم و راه احتیاط هم که شده باشد در پیش گیریم.

وصیت من این است که نه آخرت و قیامت را نفی و فراموش کنید و نه روزی رسان و آفریننده خودتان را که برای جهان غیر او صاحب و گردانندهای قابل تصور نبوده، اگر خودمان و جهان، دروغ و خیال نباشیم، او هم دروغ و خیال نمیتواند باشد.

اینک که دنیا و زندگی در مجموعه و متوسط، ناخشنودی و ناراحتی و زیانکاری است و جریان تاریخ بشریت در جهت افزایش گرفتاری‌ها و سختی‌ها یا توسعه ظلم و فشارهاست، باید سعی کنیم در عوض، آخرتمان در اثر تحمل و تلاش و با صبر و مرحمت، آباد و خشنود کننده باشد.

(2)  دومین توصیه (خصوصی ام) به همسر و فرزندان و کسان، مهربانی و گذشت و خدمت‌گزاری در حق یکدیگر است. مخصوصاً نسبت به مادرها و پدرها، پس از آن برادر خواهرها، زن و شوهرها و بالاخره دیگر خویشاوندان و صله رحم.

(3) توصیه سوم قبول عذر تقصیرها و قصورهایم در حق خانواده و کسان و دوستان و هموطنان. از همگی حلالیّت میطلبم و تقاضای بخشش و دعای خیر دارم، و رساندن این تقاضا به کسانی که در مجلس فاتحه حضور نداشته، آن را نشنیده باشند یا آگاه نشده باشند. هر بدی و نقصان و زیان که به کسی و به کسانی رسانده باشم و به هر گونه و اندازه و ارتباط که باشد، چه فردی و شخصی و چه اجتماعی و عمومی و سیاسی، تقاضایم این است که حلالم نمایید.

(4) کفن و دفن و ترحیم

... وَ ما تَدْری نَفْسٌ ماذا تَکْسِبُ غَداً وَ ما تَدْری نَفْسٌ بِاَی اَرْضٍ تَمُوتُ...

برای محل دفن قبری را زیر سر نگذاردهام که زحمت بازماندگان کمتر باشد. و محل خاصی را هم در نظر ندارم ولی اگر امکان داشته و خالی از دردسر و اشکال باشد بدم نمیآید در مقبره بیات در جوار مرقد حضرت معصومه سلام الله علیها و در کنار پدر و مادر و عدهای از برادر خواهرها و عمو و عموزادگان باشد که احتمال سر خاک آمدن و از خدا طلب مغفرت خواستن برای همه به خاک سپردگان بیشتر باشد.

برای کفن خلعتی سابقاً از سفر حج آورده و در چمدان عنابی‌رنگ گذارده بودم که پس از نقل مکان به نارون نمیدانم چه شده است.

برای مجالس ترحیم و تذکر اگر چه بیشتر جنبه تشریفاتی و تکلف پیدا کرده و جزو آداب و حساب‌های سیاسی و گروهی شده، دردی از دنیا و آخرت مردگان و زندگان دوا نمیکند ولی با احتمال اینکه برای افرادی، مختصر عبرت از مرگ و خشیت از خدا و آخرت حاصل شود و حلالیت و آمرزشی نصیب میت گردد ایراد به برگزاری آن از محل ثلث خودم ندارم خصوصاً اگر همراه با اطعام مساکین و غذای دسته جمعی بدون تعیّن و تشریفات برای بازماندگان و دوستان نزدیک باشد. بیشتر از توصیف و تمجید شخص از دنیا رفته به تذکر قیامت و توجه به آخرت پرداخته شود، توصیه‌های (1) و (2) و (3) نیز بد نیست که در مجلس ترحیم خوانده شود.

 مهدی بازرگان
.

گذر کردم به باغِ عشق و عرفان

گذر کردم به باغِ عشق و عرفان
نگه کردم به گل های فراوان
همه خوش آب و رنگ و با طراوت
به زیبائی چه گویم ؟ بی نهایت
" شقایق " چون به گلبُن جلوه گر شد
نماد عاشقی بر من عیان شد
به گل های دگر بی میل گشتم
همه چشم و به سویش خیره گشتم
طلوع فجر اندر صبح صادق
خیالم میرود نزد شقایق
خوشا شبنم که بر گلبرگِ دلدار
نشیند صبحدم از بهر دیدار
خوشا بلبل که در اطراف این گل
هم آوا می شود با راز سنبل
کلام جعفری همچون شراب است
چو سنبل دائِماًدر پیچ و تاب است

نگاه کن که غم درون دیده‌ام

نگاه کن که غم درون دیده‌ام

چگونه قطره قطره آب میشود

چگونه سایهٔ سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب میشود

نگاه کن

تمام هستی ام خراب میشود

شراره‌ای مرا به کام میکشد

مرا به اوج میبرد

مرا به دام میکشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب میشود

* *

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده‌ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

به راه پر ستاره میکشانی ام

فراتر از ستاره مینشانی ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگانِ تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه‌های آسمان

کنون به گوش من دوباره میرسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده‌ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوجها

مرا بشوُی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات

مرا بخواه در شبان دیر پا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره‌ها جدا مکن

* *

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب میشود

صُراحیِ سیاه دیدگان من

به لالای گرم تو

لبالب از شراب خواب میشود

به روی گاهواره‌های شعر من

نگاه کن

تو میدمی و آفتاب میشود.

" فروغ فرخزاد "

زادگاه من ، گلپایگان

هان ای بهشت خاطره ها ! زادگاه من
گلپایگان ! عروس چمن در نگاه من
ای شهر دانش و خِرد و مهد عاشقان
ای سرزمین عاطفه و عشق جاودان
گل های باغ تو همه زیبا و عاشقند
گلواژه های راز درون شقایقند

صد سال پیش نغمه ی دانش در این دیار
آوازه ی زمان شد و الگوی روزگار
دانشسرا که مرکز علم است و سروَری
با اهتمام و درایت " دکتر معظمی "
شد مرکز شکفتنِ گل های سرفراز
آلاله های عاشق و شیدای پیشتاز
نسلِ قلم به گلشنِ دانش طلوع کرد
جهل و خرافه ی شب ظلمت غروب کرد
" هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق "
سرشارِ گل شود چمنِِ بوستان عشق
جاوید باد شهره ی استان.اصفهان
شهر چکاوکان و چمنزار بلبلان
ای آرزوی زنده دلان سرفراز زی
عشق وطن چراغِ شبستان جعفری

برف نو

برف نو

برف نو! برف نو! سلام! سلام!
بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام
پاکی آوردی ای امید سپید
همه آلودگی‌ست این ایام
راه شومی‌ست می‌زند مطرب
تلخواری‌است می‌چکد در جام
اشکواری‌ست می‌کشد لبخند
ننگواری‌ست می‌تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار
نقش هم رنگ می‌زند رسّام
مرغ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که برنیاید گام
تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می‌کند پیغام
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته‌ایم از کام
خامسوزیم الغرض بدرود
تو فرود آی برف تازه سلام!

مردم چه می گویند؟!

مردم چه می گویند؟!

■می‌خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…
□می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟…مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!…

●به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: …فقط ریاضی! گفتم: چرا؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…

○با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…
■می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟…گفتند:مردم چه می گویند؟!

□می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…

●اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!…گفتم: چرا؟… گفت:مردم چه می گویند؟!
○می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟… گفت: مردم چه می گویند؟!…

■بچه خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…

□بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند… می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…

●مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!…

○از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!… خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.

■حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!… مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند....
واقعا مردم چه می گویند !!!

شلاق جهالت، تلخ اما واقعی

شلاق جهالت، تلخ اما واقعی
 
وقتی غربی‌ها در قرون هیجده و نوزده با سرعت سرسام‌آوری در حال درنوردیدن افق‌های جدید فکری، اجتماعی، سیاسی و علمی بودند ایران در جهل مرکب خود پا سفت کرده و چنان به تعطیلات و خواب زمستانی رفته بود که هیچ دلسوخته‌ای دلش نمی‌خواست بیدارش کند.

ایران با شاه بنگی و هپروتی نظام صفوی (سلطان حسین) وارد قرن هیجده شد و با تلی از چشمان از حدقه درآمده مردم کرمان توسط خواجه عقده‌ای قاجار این قرن پرآشوب را به اتمام رساند.
قرنی که همزمان در آن سوی دنیا شوریده‌هایی مانند ولتر و دیدرو و روسو در حال پروردن نهال بزرگترین انقلاب تاریخ بودند و در کونیگسبرگ آلمانی  مردی با قد ۱۶۰سانتی درحال نوشتن سخت‌ترین و عمیق‌ترین کتب فلسفی بود.

ایران به قرن نوزده با فتحعلی شاه و اروپا با ناپلئون سردار سوار بر اسب خوش آمد گفت.
اروپای قرن نوزده بود اروپای هگل و مارکس، انقلابهای همه‌گیر، کمون پاریس و جاه‌طلبی‌های ناپلئون و بیسمارک بود و قرن نوزده ایران قرن کشتن؛ قائم مقام فراهانی، امیر کبیر، میرزا سپهسالار، آقاخان کرمانی...

میرزا یوسف‌خان مستشارالدوله که با نوشتن «رسالۀ یوسفی» و «یک کلمه»، می‌خواست قانون را جایگزین سلطنت مطلقه ناصری کند ماه‌ها در سیاه‌چال قجری، کتک خورد و شکنجه‌گر او موظف بود که او را با کتابش کتک بزند.
آنقدر کتاب «یک کلمه» را بر سر میرزا یوسف کوبید که کور شد و در همان حال در گوشه زندان، درنهایت غربت و مظلومیت درگذشت.
محمدعلی شاه، روزنامه‌نگارانی همچون صوراسرافیل و ملک‌المتکلمین را همراه قاضی ارداقی، آنقدر در باغ شاه و در جلو چشم شاه، شکنجه کردند که وقتی مُردند، شکنجه‌گران خوشحال شدند، چون دیگر توان و نیرویی برای ادامه شکنجه نداشتند.

قرن نوزده اروپا قرن استعمار و دزدی ثروت ملل دیگر بود و ایران قرن نوزده، ایران مظفرالدین شاهی بود که می‌گفت در زندگی جز جماع، شکار و خوردن همه‌چیز بیهوده است.

حال انتظار داریم امروز اقتصادمان را با فرانسه، رفاه اجتماعی مان را با انگلیس، صنعت مان را با آمریکا، فرهنگ‌مان را با سوییس،  علوم انسانی‌مان را با آلمان و سیاست‌مدارنمان را با سیاست‌مداران اسکاندیناوی بسنجیم.
واقعیتی که باید بپذیریم این است؛
واقعیت این است که فاصله صنعت ما با آنها همان فاصله موتور گازی با پورشه و فاصله توسعه انسانی ما همان میزان  تفاوت پاکی هوای تهران و مونیخ است.

خشکسالی می‌شود آنها به این نتیجه می‌رسند که آب و هوا تغییر کرده و برای آن باید راه و چاره ای بیابند و شبهه اندیشمندان ما به این نتیجه می‌رسند که موی زنان بیرون بوده و خدا از آنان انتقام گرفته است!

جامعه ی کافران وقتی یک بیماری همه‌گیر شود، علت بیماری را کشف کرده و برای درمان آن واکسن و آنتی‌ویروس و دارو اختراع می‌کنند اما علمای جامعه ما تصور می‌کنند بلای آسمانی نازل شده است و چاره درد را در ادعیه‌ها و صفیحه‌ها جستجو می‌کنند.
آنها نان آگاهی‌شان را می خورند و ما،
شلاق جهالت‌مان را

آری ای هم‌وطن،
جهل نرمترین بالشی است که انسان میتواند به راحتی سر خود را بر روی آن بگذارد...

ما خسته‌تر و پریشان‌تر از آنیم که فکر کنیم، و این است که به خرافات پناه می‌بریم ...!

مغز ما هنوز همان مغز شاه سلطان حسین و مظفرالدین شاه، عمل و کردار و نگاه ما همان نگاه شبان و رعیتی هزار ساله است با این تفاوت که به واسطه  واردات کالاهای مصرفی غرب صاحب موبایل، وای‌فای و خودرو و کت شلوار شده‌ایم.

و اما این اما، امای بزرگی است که می‌توان به آن تکیه کرد و امیدوار آینده‌ای بود که زمینه آن در حال شکل گرفتن است.

زمینه‌ای برای عبور از خرافات و جهل.

هستند نوجوانان و جوانان پرسشگر و مردان و زنان شایسته‌ای که برحسب مطالعه و خصوصا مطالعه تاریخ، به‌رشد و کسب بینشی عمیق‌تر از عموم رسیده‌اند.

باید امیدوار بود این جمعیت فزونی یابد.

باید این پرسش را از همه پرسید: باید پرسید هموطن چقدر مطالعه می‌کنی و چقدر از این مطالعه تو سهم مطالعه تاریخی است؟

این آگهی پیش فروش یک مجموعه قصر در تهران -پایتخت جمهوری اسلامی ایران- میباشد





لطفا با حوصله و دقت این آگهی را (که چند وقت است در بنگاه های املاک منطقه یک تهران به معرض دید مشتریان قرارداده شده است ) مطالعه فرموده و پاسخ سوالات را پیدا کنید !!

به کجا رسیده ایم

به این آگهی توجه کنید

در شاهنامه فردوسی روایت عجیبی وجود دارد- هوشنگ ابتهاج - به همت استاد علی اکبر جعفری

در شاهنامه فردوسی روایت عجیبی وجود دارد

وقتی زال می‌خواست از سیمرغ خداحافظی کند ، سیمرغ سه پَر از پَرهای خود را به زال می‌دهد و می‌گوید : هر وقت در تنگنا قرار گرفتی پرها را به آتش بکش تا‌ من به یاری‌ات بشتابم.

سال‌ها می‌گذرد…
رودابه، همسرِ زال، رستم را آبستن می‌شود و ناتوان از وضع‌حمل در بستر مرگ می افتد.

زال هراسان اولین پر سیمرغ را به آتش می کشد. سیمرغ به یاری همسر و فرزندش می‌آید و از مرگ می‌رهاندشان.

زال در اواخر عمر و قبل از مرگش دو پر دیگر را به رستم‌ می دهد تا در تنگنا آن‌ها را به آتش بکشد…

سال‌ها می گذرد و رستم در جنگ با پهلوانی به نام اسفندیار دچار زخم‌های فراوان می‌شود و مستاصل از شکست او…
رستم پر دوم را به آتش می کشد.
سیمرغ آشکار می گردد.
رستم را درمان می کند و راز شکست اسفندیار را بر‌ملا می‌نماید.
رستم پیروز می شود…

اما راز سر به مُهری که فردوسی قرن‌هاست آن را پنهان کرده، این‌جاست.
فردوسی تکلیف پر سوم را مشخص نکرده .!!

در هیچ جای شاه‌نامه نشان و خبری از پر سوم نیست.
سرنوشت پر سوم در پرده‌ معماست.
حتی هنگامی که رستم در هفت‌خوان، در نبرد دیو سیاه و سپید گرفتار می گردد،
و یا در رزم اول از سهراب شکست می خورد، پر سوم را به آتش نمی‌کشد.

یا هنگامی که در چاه شغاد نابرادر به تیرهای زهر‌گون گرفتار می‌آید، کشته می‌شود، ولی پر سوم را به آتش نمی‌کشد. !

چه چیز با ارزش تر از جانش که مرگ را می‌پذیرد، ولی پر سوم را نگاه می دارد؟
چرا؟

رستم پر سوم را به چه کسی سپرده‌است؟
پر سوم باید به دست چه کسی برسد؟
و در چه زمانی به آتش کشیده‌شود؟

ادبیات اساطیری ایران شعله‌گاهِ کنایه‌ها و نشانه‌های ژرف و رازآلود است.
اشاراتی که خاستگاهش، همان تجسمِ آمال و آرزوهای ساکنان فلات ایران می‌باشد.

فردوسی با هوشِ تاریخی و جامعه‌شناسش، پیش‌بینی روزهای تیرگون میهنش را نموده‌بود.
او نیک می‌دانست گردش گردون بر ایرانیان روزهای هم‌دیسِ حاکمیتِ ضحاک را بازمی‌آورد؛

چو ضحاک شد بر جهان شهریار
بر او سالیان انجمن شد هزار
نهان گشت آیین فرزانگان
پراگنده شد نام دیوانگان
هنر خوار شد، جادویی ، ارجمند
نهان راستی، آشکارا ، گزند
ندانست جز کژی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن

فردوسی در تعبیری عاشقانه و رازآلود، صبح امیدِ رهایی‌بخش از تیره‌بختی ایرانیان در هر دوره‌ای از این تاریخ را، درصدفی مکتوم قرار داده است.

باور این که هنوز راهی بر سعادت‌مندی ایرانیان وجود دارد.

تاریخ گواه این مدعاست.
ایران خانه‌ی سیمرغ است و ما نوادگان رستم و زالیم…

سومین پر سیمرغ را به آتش خواهیم‌کشید، تا سیمرغ خِرد و شادی و سعادتمندی، از پس این ظلام وحشت و تیره‌روزی بر فلات ایران لبخند بزند.
ما وارثان پر سوم سیمرغیم

   هوشنگ ابتهاج

دکتر محسن هشترودی، مشعل فروزان علم , هنر و فلسفه

دکتر محسن هشترودی، مشعل فروزان علم , هنر  و فلسفه


" بخش اول "


این بحث اشاره کوتاهی است به اندیشمند و ریاضی‌دان ایرانی زنده‌یاد دکتر محسن هشترودی، که سیمای نجیب و دوست داشتنی و رفتار فروتنانه‌اش زبانزد بود. خردمندی که درست حرف می‌زد و حرفِ درست می‌زد.

...

دکتر محسن هشترودی ۲۲ دیماهِ ۱۲۸۶ در هشترود به دنیا آمد و ۱۳ شهریور ۱۳۵۵ در تهران به میهمانی خاک رفت. به شعر و موسیقی و فلسفه علاقه داشت و به عنوان یک ریاضیدان و منتقد پیشرو دارای اهمیتی نمادین و شخصیتی اثرگذار در جامعه علمی معاصر ایران بود. وی سال‌های نخست دبیرستان را در تبریز گذراند. ۱۴ ساله بود که به تهران رفت، دیپلم گرفت و رشته پزشکی را آغاز نمود اما این رشته او را خرسند نمی‌کرد.  

 به پاریس رفت تا مهندسی مکانیک بخواند. از آن رشته هم خوشش نیامد و به تهران بازگشت و ریاضیات خواند و تازه ذوق استعدادش را یافت. ۲۸ ساله بود که به دانشگاه سوربن پاریس رفت و دو سال پس از آن دکترایش را در رشته ریاضیات با پایان‌نامه‌ای در شاخه هندسه دیفرانسیل گرفت.  استاد راهنمای ایشان " الی کارتان " بود. سپس  به ایران بازگشت و استاد دانشگاه شد. 

**

جاافتادن ریاضیات جدید در ایران مدیون امثال اوست. همیشه می‌گفت هرچقدر هم در ریاضی تبحر داشته باشید از هندسه اقلیدسی غافل نشوید. وی با اشاره به اینکه بنیان اساسی در ریاضیات جدید نظریه مجموعه‌ها و به کار بستن آن در مباحث دیگر علوم است، معتقد بود ریاضیات جدید آنگونه که اکنون مورد بررسی قرار می‌گیرد از طرف پیشینیان بررسی نمی‌شد.

دکتر هشترودی از پیشروان تفکر انتقادی در ایران بود و تأکید زیادی بر اهمیت علوم پایه داشت و بر این باور بود که «علم» و «هنر» و «فلسفه» هیچ‌یک بدون نوآوری و اصالت ارزشی ندارند.

**

دکتر هشترودی زندگی ساده‌ای داشت. پس از ساعات تحقیق و تدریس با دوستانش شطرنج بازی می‌کرد، به موسیقی گوش فرا می‌داد و داستان می‌خواند و از بازخوانی غزل‌های حافظ آرامش می‌یافت. در همه ی عمر وارسته زیست، هیچ چیز مادی خاطرش را مشغول نمی‌داشت، به هنگام ازدواج، با اینکه استاد دانشگاه بود و در بانک نیز کار می‌کرد حتی پولی برای خرج معمول عروسی نداشت. 

در شبانه روز سه یا چهار ساعت می‌خوابید و بقیه را صرف مطالعه می‌کرد. وقتی مسئله‌ای به ذهن او راه می‌یافت همه کارها را کنار می‌گذاشت و از خواب و خوراک خود می‌زد تا به نتیجه دلخواه دست یابد. 

.

( ادامه مطلب در بخش دوم. )دکتر محسن هشترودی، مشعل فروزان علم , هنر  و فلسفه


" بخش دوم "


هرجا نشانی از ستم می‌یافت، برمی‌آشفت وبی درنگ واکنش نشان می‌داد. یکبار در کلاس درس، درگرماگرم تدریس، نگاهش به کفش دانشجویی افتاد که کف نداشت. نتوانست به درس دادن ادامه دهد و کلاس را ترک کرد. بعد آن دانشجو را خواست و چون از تهیدستی او خبردار شد از حقوق خود برایش مستمری درنظرگرفت. اصولاً به جوانان و دانشجویان عنایت خاصی داشت و فردای میهن را درچهره آنان می‌دید. می‌گفت اگر سنّت جاری اجازه می‌داد آرزو می‌کردم جسد من در دانشگاه دفن شود تا باز خاک‌نشین قدم جوانان باشم. 


از لحاظ مادی، چیزی باقی نگذاشت. جز مقداری بدهی خانه، که زن و فرزندان او بعدها کار کردند و پرداختند. اما از لحاظ فرهنگی، شاگردان بسیار به جای گذاشت که عمیقاً از او تأثیر پذیرفتند و راه او را درپیش گرفتند.

دکتر هشترودی دوست داشت درایران پژوهشگاه بزرگی برپاشود و امکانات پژوهشی درآن جمع آید. جوانان علاقه‌مند و مستعد در شهرها و روستاها بی هیچ تبعیضی شناسایی شوند و این امکانات را در اختیار آنان بگذارند تا استعدادها به موقع شکوفا شود و پژمرده نگردد. آرزویش این بود که ایران جایگاه شایسته دیرین خود را در دنیای علم به دست آورد.

******

استاد پرویز شهریاری دربارهٔ پروفسور محسن هشترودی گفته‌است: «نخستین بار که استاد را شناختم در دانشگاه تهران بود که به عنوان دانشجو در کلاس درس او حاضر شده بودم. وقتی که از کلاس بیرون آمدم، به واقع دگرگون شده بودم. پس به این ترتیب هم می‌شود درس داد، پس می‌توان معلم ریاضی بود ولی روح و ذهن دانشجو را چنان افسون کرد که او در برابر شرف انسانی و دانش عام و همه جانبهٔ استاد، از طرفی، خود را کوچک احساس کند و از طرفی دیگر، پُر از شوق و امید شود. درس استاد درس انسانیت و درست اندیشیدن بود و آدمی را در دنیایی از شوق و شگفتی فرو می‌برد… به راحتی و بی‌پروا حرف می‌زد و بدون اینکه برای هر مجلسی شأن جداگانه‌ای قایل باشد، آنچه در دل داشت بیرون می‌ریخت و هرگز فراموش نمی‌کنم لحظاتی را که در پایان نخستین کنفرانس معلمان ریاضی که در دانشگاه پَهلوی شیراز تشکیل شده بود، نیم ساعتی صحبت یا دقیقتر بگویم درددل می‌کرد و تقریباً همه همراه او می‌گریستند.»

ایشان با اشاره به اینکه در عرصه علوم ریاضی دکتر هشترودی را همردیف عالمانی همچون خوارزمی، کمال‌الدین فارسی، غیاث‌الدین جمشید کاشانی، عبدالملک شیرازی و محمد باقر یزدی نام برده‌ ، گفته‌است: 

استاد در تمام عمر خود می‌اندیشید. او انسان بودن را بر دانشمند بودن مقدم می‌داشت 

( ادامه مطلب در بخش سوم )عکس بالا : پروفسور " الی کارتان " استاد راهنمای دکتر هشترودی. 

******

دکتر محسن هشترودی , مشعل فروزان علم , هنر و فلسفه 


" بخش سوم "

به نوشته منوچهر آتشی، نقشی که هشترودی در ادبیات معاصر ایران داشت، همان نقشی است که برتراند راسل در ادبیات انگلیسی داشت البته با معیاری کوچکتر. وی دراین باره گفته‌است: « دکتر محسن هشترودی دارای درجه دکترای ریاضیات از نخستین دانشجویان ایرانی بود که همزمان با اجتهاد در رشته‌های فیزیک و ریاضی، دارای شناخت عمیق از هنر و ادبیات و نقاشی نو بود و وقتی وارد محافل روشنفکری ایران شد به عنوان قطبی برای رفع و رجوع دشواری‌های مسایل و مباحث فکری شناخته شد. تلاش هشترودی بیشتر وقف این بود که رابطه زنده و آشکار بین هنر و دانش تازه را کشف نموده و به آگاهی پژوهندگان برساند.» 

******

 استاد غلامرضا عسجدی ، دوست صمیمی دکتر هشترودی گفته اند : 

 دکتر هشترودی دشمن ریا و ریاکاری بود، اگر می‌دید مثلاً کسی باطنأ مذهبی نیست ولی سنگ مذهب به سینه می‌زند یا وطن‌پرست نیست و ادعای وطن‌پرستی می‌کند برمی‌آشفت،   پروفسور هشترودی انسانی بسیار متواضع بود ولی در مقابل اصحاب قدرت سخت و مقاوم.

استاد عسجدی ادامه میدهند :

چند سال پیش نسبت به خانم یکی از دوستان فرهنگی که آموزگار بود و در محیط کارش ظلم و اجحافی شده بود. من با شوهر آن خانم منزل دکتر هشترودی رفتیم و موضوع را گفتیم استاد مریض بود و در همان حال بیماری بلند شد که برود و شکایت آن آموزگار را به سمع مقام مسؤول برساند. من گفتم قبلاً تلفن شود بهتر است شاید آن مسؤول سر کار خود نباشد یا وقت ندهد و برای استاد خوب نیست. دکتر هشترودی جواب داد من می‌روم فرض کنید به من توهین بشود یا حد اکثر به من مشتی بزنند و من بیفتم بمیرم، من که روزی باید بمیرم چه بهتر که در راه استیفای حق یک نفر مظلوم بمیرم. من از این حرف اشک در چشمم حلقه زد و چیزی نگفتم. استاد رفت اتفاقاً تمام درها به روی او باز بود و از آن آموزگار رفع ظلم شد.

**

تسلطی که دکتر هشترودی در درس نشان می‌داد حرف نداشت. افسوس که در سالهای آخر عمر سوگ مرگ دختر بزرگش وی را به اندوهی جانکاه کشید  و سرانجام چراغی که حق بود هنوز سالها پرتو افشانی کند و محیط نیازمند ما را روشن سازد به خاموشی گرایید. گاه می‌گفت: «ما در جهانی آشفته و پریشان زندگی می‌کنیم. جهانی که در آن قشر بر مغز، بیم بر امید، کین بر مهر و تکنولوژی بر انسان فرمان می‌رانََد. جهان ما جهانی است افسار گسیخته که لگامش به دست هیچ‌کس نیست. آدمی در این جهان چگونه می‌تواند اندیشه‌ناک نباشد؟»


( ادامه مطلب در بخش چهارم )دکتر محسن هشترودی , مشعل فروزان علم , هنر و فلسفه. 


" بخش چهارم "


استاد , انسانی دانشمند یا بهتر بگوییم دانشمندی انسان بود.

با زبان‌های عربی، انگلیسی، روسی، آلمانی و لاتین آشنا بود و در زبان‌های ترکی اسلامبولی و فرانسه تا حد سرودن شعر تسلط داشت.

**

 در دوره‌ای که رئیس دانشکده علوم دانشگاه تهران بود (حدود سالهای ۱۳۳۶ تا ۱۳۳۹) دانشجویان به مناسبتی اعتصاب کرده بودند و نیروهای انتظامی به دانشگاه وارد شده بودند؛ دانشجویان که دکتر هشترودی را مدافع خود می‌دانستند، به دانشکده علوم پناه بردند. پروفسور هشترودی دستور داد درهای دانشکده را ببندند و خود در جلو ورودی اصلی ایستاد و مانع ورود نیروهای انتظامی به درون دانشکده شد.

**

 تسلطی که دکتر هشترودی در درس نشان می‌داد حرف نداشت. افسوس که در سالهای آخر عمر سوگ مرگ دختر بزرگش وی را به اندوهی جانکاه کشید و نیروی او را کاهش داد و سرانجام چراغی که حق بود هنوز سالها پرتو افشانی کند و محیط نیازمند ما را روشن سازد به خاموشی گرایید. گاه می‌گفت: «ما در جهانی آشفته و پریشان زندگی می‌کنیم. جهانی که در آن قشر بر مغز، بیم بر امید، کین بر مهر و تکنولوژی بر انسان فرمان می‌رانََد. جهان ما جهانی است افسار گسیخته که لگامش به دست هیچ‌کس نیست. آدمی در این جهان چگونه می‌تواند اندیشه‌ناک نباشد؟»

******

دکتر هشترودی دایرةالمعارف علوم و فنون روزگار خود بود، علاوه بر ریاضیات که به آن عشق می‌ورزید، به فیزیک، ستاره‌شناسی، ادبیات بویژه شعر، علاقه داشت. با صادق هدایت، دوستی زیادی داشت و بوف کور او را تحسین می‌کرد. با صادق چوبک، نیمایوشیج، دکتر پرویزخانلری و فروغ فرخزاد دوستی و آشنایی نزدیک داشت. در مجله ریاضی یکان مقاله می‌نوشت و خودش مجله «فضا» را منتشر می‌کرد و علاوه بر ترویج علوم فضایی جدید، آخرین داده‌های روز را در اختیار علاقمندان می‌گذاشت.

وی مدتی با همکاری منوچهر آتشی و احمد شاملو، ریاست هیئت تحریریه «کتاب هفته» را هم به عهده داشت. به باور او میان ریاضیات و ادبیات بویژه شعر، ارتباط نزدیکی وجود دارد و از خیام در این باره سخن می‌گفت. به نقد اهمیت می‌داد و درباره فروغ می‌گفت شعر او، حاصل دو بحران اساسی زندگی اوست. یکی آن روز که احساس اسارت کرده‌است. احساس کرده که زن در اسارت است. از روزی که این بحران در زندگی فروغ پیدا شد، شعر صادقانه را آفرید. 

( ادامه مطلب در بخش پنجم )دکتر محسن هشترودی , مشعل فروزان علم , هنر و فلسفه. 


" بخش پنجم "


شبی در یک میهمانی، فروغ فرخزاد به اشتباه روی لباس دکتر هشترودی می‌نشیند. پس از اینکه متوجه می‌شود، برای پوزش‌خواهی می‌گوید: «استاد، غبار شدم و بر لباستان نشستم». ایشان می‌گوید: ای کاش اشک بودی و بر چشمم می‌نشستی. فروغ جواب می‌دهد: «ای کاش لبخند بودم و بر لبانتان می‌نشستم.»


شماری از تألیفات دکتر هشترودی :

جهان اندیشه، دانش و هنر

نظریه اعداد

سایه‌ها (مجموعه شعر)

سیر اندیشه بشر

از مکانیک کلاسیک تا مکانیک کوانتیک

واقعیت فیزیکی جهان از نظر نسبیت انیشتین

خیام یا شاعر ریاضیدان

****

چند جمله زیبا از دکتر هشترودی

«زندگی آدمی پایان می‌پذیرد اما هنر او جاودانه باقی می‌مانَد. گوئی اصل بقاء انرژی در این مورد نیز صادق است».

...

«دکارت می‌گوید: می‌اندیشم پس هستم. من می‌گویم: هستم پس می‌اندیشم».

...

«فیلسوفان، ریاضیدانان عالم ذهن‌اند و ریاضیدانان، فیلسوفان عالم عین. فیلسوف هستی را تفسیر می‌کند و ریاضیدان آن را تغییر می‌دهد یا امکان تصرف در آن را در اختیار ما می‌نهد».

******

شعری از دکتر محسن هشترودی :

نسیم سرد شب با نغمه ی خویش 

 فرو خوانََد به گوشم داستان‌ها

نوایی دوردست از سِیر انجم 

 به گوش آید ز اوج آسمان‌ها

ندانم از چه رو در طارم سبز 

به خاموشی چنین هنگامه برپاست

چه افسونی است امشب اختران را 

که هر یک را جدا افغان و غوغاست

به اوج آسمان مه در تجلی است 

 اسیر دست وسواس است و تردید

مگر باری دگر در بزم افلاک 

 حدیث عشق بهرام است و ناهید

سرود مهر جاویدان سُراید 

مَه اندر خلوت شب‌های خاموش

تجلی‌های عشق خانمانسوز 

مگر از خاطرم گردد فراموش

مرا تقدیر تا در گیتی آورد 

 حدیث عشق اندر سینه‌ام بود

به مشتاقان تو را از جان ستودن 

 به گیتی شیوه ی دیرینه‌ام بود

از آن آتش که خرمن‌های من سوخت

 تو را روشن شود کاشانه دل

هر آن رازی که شب مَه با تو گوید  حدیثی باشد از افسانه دل

دل‌افسرده‌ام را داستان‌هاست 

 که سنگین گوش تو شایان ندارد

حدیث عمر من پایان گرفته‌است 

 دریغا این سخن پایان ندارد


یادش گرامی و راهش جاودانه باد.