علی اکبر جعفری
علی اکبر جعفری

علی اکبر جعفری

فرهنگی

برف نو برف نو سلام، سلام

به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه بر نگذرد

برف نو برف نو سلام، سلام

بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام

پاکی آوردی ‌ای امید سپید

همه آلودگی‌ست این ایام

...

وقتی برف می‌بارد هر آنچه در مورد آن خوانده و شنیده‌ایم‌ یکی بعد از دیگری جلوی چشمان‌مان ظاهر می‌شود. دوران کودکی، آدم برفی و برف‌بازی، پارو کردن کوچه و پشت بام، دست‌های سرمازده، کرسی، لبوی داغ، پیست اسکی آبعلی، قلّه توچال و تله کابین‌ آن، برفه چال(محل ذخیره برف)، برف‌شیره(برف آمیخته به شیره انگور)...

همچنین، جان دادن میر‌زا کوچک خان جنگلی در برف، به خون غلطیدن پوشکین در میان برف. فیلم «دکتر ژیواگو» و قطاری که به سوی سیبری برفگین می‌رفت...

 

 

ارنست همینگوی و «برف‌های کلیمانجارو»، ترانه زیبای «برف اومد» (یادگار ارکستر فارابی و مرتضی حنانه)، «گنجیشک و برف و بارون» ثمین باغچه بان...«گوله گوله گوله برف می‌باره» «سفیدبرفی و هفت کوتوله»...

البته هر کسی نگاه خاص خودش را به برف دارد. «برف پاک»‌کن‌ شریف و زحمتکشی که اینگونه مواقع پارو به دست، دنبال بام‌های برف اندود می‌گردد، نگاهش به برف متفاوت است با کسی که در اتاق گرم از پشت شیشه، آن را نظاره می‌کند و شاعرانه و رومانتیک می‌بیند.

به سروده ای از نسیم شمال(سید اشرف گیلانی) توجه کنیم:

آخ عجب سرماست امشب، ای ننه!

ما که می‌میریم در هذالسنه

تو نگفتی می‌کنیم امشب الو؟

تو نگفتی می‌خوریم امشب پلو؟

نه پلو دیدیم امشب نه چلو

سخت افتادیم اندر منگنه...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بر لحاف فلک افتاده شکاف - پنبه می‌بارد از این کهنه لحاف

 

          

این روزها در گلپایگان زیبا هم برف باریدن گرفت و خاطرات زیادی را در من زنده کرد...

در دوران ابتدایی در دبستان ادب درس می‌خواندم و معلم بزرگواری که همیشه او را به خاطر دارم، زنده یاد محمد رضا جلالی، به ما ریاضیات درس می‌داد. زمستان که فرا می‌رسید مرحوم آشیخ حسن نابینا که در ایام رمضان در مسجد جامع بعد از نمازهای آقای محمدی رحمه‌الله علیه تکبیر نماز می‌گفت و با صدای آهنگین خود می‌خواند اللهمَّ اجعل صِیامی فیهِ صِیامَ الصائِمین...چوب‌های خشک را برای بخاری کلاس خرد می‌کرد و تعجب و تحسین همه ما را برمی‌انگیخت چون با وجود نابینایی تیشه را درست وسط چوب‌ها می‌زد.

کلاس پنجم بودم. برف به شدت می‌بارید، آن‌هم برف‌های انبوه قدیم که بیشتر کوچه‌ها را می‌بست و تا مدت‌ها روی زمین باقی می‌ماند.

انگار دیروز بود. من نیز همانند بقیه بچه‌ها در حالیکه از سرما می‌لرزیدم وارد کلاس شدم و معلم عزیز ما آقای محمد رضا جلالی یکی یکی همه را پای بخاری می‌بُرد تا گرم شویم و لباس‌های خیس و برفی‌مان خشک شود. یادم هست یکبار کمی از موی سرشان هم سوخت. خدا رحمت کند آن آموزگار شریف را که حق زیادی به گردن من دارد.

...

خاطره دوم باز مریوط است به زمستان و بارش سنگین برف.

یک روز که از مدرسه باز می‌گشتم. مادرم را بسیار پریشان دیدم. تا مرا دید گفت دو برادر کوچکت هنوز از مدرسه نیومدند. اونا را در راه ندیدی؟ خیلی دل نگرانم...

داشتیم صحبت می‌کردیم که در سرا را کوبیدند. در را که باز کردیم دیدیم مرحوم حاج غلامعلی صداقت آن مرد نیکوکار، برادر کوچکم را که گریه می‌کرد بغل کرده و دست برادر دیگرم را که او نیز می‌گریست گرفته بود.

 

                          

آن پیرمرد نازنین تعریف کرد که بچه‌ها کنار جوب(جویبار) خورده بودند زمین. یخ شکسته بود و پایشان رفته بود توی آب. نمی‌توانستند بلند شوند و بلند بلند گریه می‌کردند. خدا راشکرکه رسیدم.
      

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.