.
برای حضرت استاد
حسن نعمتپور
"هر بزرگی که به فضل و به هنر گشت بزرگ/
نشود خُرد به بد گفتن بهمان و فلان "
شفیعی کدکنی استاد بزرگ روزگار ما، آنکه نام نامیاش فراتر از مرزهای ایران است، جوهر وجودش خرد و خردمندی است و چه اقبال بلندی که هم عصر چنین استاد بزرگی باشی...
او را باید "در کوچه باغهای" شعر و شعور بویید "چراغ و آیینه"ای است بر ظلمت و جهل، همو که "صورخیالش" بر هر که و هر چه بتابد روضه جانش را منور میکند. او به دنبال "طفل شادیست" و برای "خفتگان شب سرودصبح" را در "جویباران جاری" زمزمه میکند...
او فرصتی است برای ادبیات و شعر جهان و بهویژه این خاک گهر پرور دوست داشتن او لیاقت و هنر میخواهد. دردانه گوهریست که گوهرشناسان دریای معانی از جان و دل خریداران اویند...
جانها همه تشنگان اویند
در یافتنش به جستجویند
دریغا! که جاماندگان از وادی شعر و شعور و بینصیبان را محک تمیز سخنان نغزش نهادهاند. آنان که کعبه و بتخانه را فرقی نمینهند...
"جای آنست که خون موج زند در دل لعل/
زاین تغابن که صدف میشکند بازارش"
حضرت استاد...! ستودن بزرگی شما با بضاعت اندک ما زیره به کرمان بردن و خرما به بصره بردن است، "من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود" فروزانفرها، نفیسیها، ملک الشعراها و... باید در مورد شما دادِ سخن بدهند...
باری جسارت این شاگرد بیمایه را عفو نمایید به رسم شاگردی و عرض ادب و ارادت، قلمی بر صفحه دوانیدم
"حُسن تو همیشه در فزون باد
رویت همه ساله لالهگون باد
اندر سرِ ما خیالِ عشقت
هر روز که باد در فزون باد"
پروردگار!
"زاین بیخردان سفله بستان
دادِ دل مردم خردمند"
ای مهربانتر از برگ در بوسههای باران
بیداری ستاره در چشم جویباران
آیینه نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاهگاهت صبح ستاره باران
بازآ که در هوایت خاموشی جنونم
فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران
ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
کاینگونه فرصت از کف دادند بیشماران
گفتی به روزگاری مهری نشسته گفتم
بیرون نمیتوان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زینگونه یادگاران
این نغمه محبت، بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقیست آواز باد و باران
" استاد شفیعی کدکنی "
درود. آدینه تان سرشار از عشق و امید.
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آنچنان محو که یک. دم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی.
" زنده یاد فریدون مشیری "
در چمن محو تماشای شقایق شده ام
آنچنان خیره که در دیده نمانده ست نمی
عشق آتش زده بر جان و روانم شب و روز
وای وصفش نتوان گفت به هر انجمنی
روزگاران به سلامت گذرد بر همگان
زندگی عشق و محبت بوَد و آه و دمی
جنگ و خونریزی و نفرت منش انسان نیست
صلح و آرامش و شادیست مرام چو منی
صبح با نغمه ی بلبل به گلستان بشتاب
جلوه و ناز شقایق تو ببین در چمنی
جعفری گردش ایام و زمستان و بهار
پیش چشمان تو آرد مِهِ شیرین سخنی
درود. روز خوش آغاز هفته تان سرشار از عشق و امید.