علی اکبر جعفری
علی اکبر جعفری

علی اکبر جعفری

فرهنگی

سرنوشت *کریم ساعی ،سازنده پارک ساعی

*وقتی اجل نرسیده باشد از دامن مرگ بر می گردی و وقتی اجل رسیده باش با اصرار به استقبال مرگ می روی!!*


سرنوشت *کریم ساعی ،سازنده پارک ساعی* : 


دکتر ابراهیم باستانی پاریزی تاریخدان و نویسنده، داستان جالب و عجیبی را از زبان *استاد تاریخ ، فریدون بهمنیار* بیان می کند : (سال ۱۳۳۱)

«وقتی من تحصیلات خود را در فرنگ تمام کردم، جوانی بودم آراسته و شاداب و در بازگشت به ایران، یک وقت برای بازدید بعضی آشنایان سفری به شیراز کردم که فصل مناسب گردش بود.


دوستان و آشنایان با من گرم گرفتند و چندین روز به میهمانی و دید و بازدید گذشت.


چون در تهران کار داشتم، یک بلیت هواپیما خریدم که از شیراز با هواپیما به تهران بیایم.


آن روزها هنوز سرویس هواپیمایی منظم در شهرهای ایران وجود نداشت و تنها بعضی هواپیماها هفته‌ای یک روز، روزهای پنج‌شنبه از آبادان به شیراز و از شیراز به تهران می‌آمد. من بلیت گرفتم و به فرودگاه رفتم.


قوم و خویش‌ها اصرار داشتند که من هفته‌ای دیگر بمانم تا به اطراف شهر برویم. ولی من نپذیرفتم و آنها نیز تا فرودگاه به بدرقه من آمدند. 


هواپیما مملو از مسافر بود و البته سرویس هوایی هنوز زیاد نشده بود. 

روی صندلی هواپیما نشستم و کمربند بستم.همه صندلی‌ها پر بود.


 در همین حین متوجه شدم که مردی بلندقد و زیباروی از در هواپیما به درون آمد و همان طور ایستاده خطاب به مسافران گفت :

«آقایان آیا کسی هست که برای سفر به تهران شتاب نداشته باشد و بخواهد یک هفته در شیراز بماند و در یک هتل شیراز مهمان من باشد؟»


تقاضا عجیب بود و البته کسی جوابی نداد. آن مرد دوباره تکرار کرد :

«آقایان! من در کار کشاورزی مملکت هستم و روز شنبه یک جلسه مهم برای دفع آفات و ملخ با یک هیأت بزرگ هلندی در تهران داریم و می‌دانید که با اتومبیل نمی‌توان تا شنبه به تهران رسید. اگر کسی هست که شتاب سفر به تهران را نداشته باشد، جای خود را به من بدهد و با هواپیمای هفته بعد به تهران بیاید، تمام این هفته را مهمان من خواهد بود.


معلوم شد که مهندس برای دفع آفات به شهرستان‌های فارس رفته بوده و اینک با هزار زحمت خود را به شیراز رسانده که با تنها هواپیمایی که به تهران می‌رفت خود را به تهران برساند، ولی اینک جا ندارد. 


البته می‌شد از راه‌های غیر عادی و به کمک نیروهای انتظامی، مسافری را پیاده کنند و او را سوار کنند، اما خود مهندس نخواسته بود و این راه را که گفتم برگزیده بود.»


 باری فریدون بهمنیار گفت:

«من از جای خود برخاستم و گفتم بفرمایید. مخارج هم لازم نیست. چون من میهمان بستگان خود در شیراز هستم و آنها هم اصرار داشته‌اند که این هفته نروم. ولی من از آنها جدا شدم. 

حالا برمی‌گردم و هفته بعد به تهران خواهم رفت.»


بدین طریق من پیاده شدم و با آنها که به بدرقه من آمده بودند، دوباره به شیراز برگشتم و آن مهندس به جای من نشست و عازم تهران شد.


این هواپیما که حامل آن مهندس بود، هرگز به تهران نرسید و در نزدیکی‌های ساوه موتورش از کار افتاد و سقوط کرد و همه آن مسافران از بین رفتند و آن مهندس عالی‌مقام که به اصرار، مسافر آن هواپیما شد و در وزارت کشاورزی مقامی بزرگ داشت، اسمش *کریم ساعی* بود بنیان‌گذار پارک ساعی و درختان چنار خیابان ولی‌عصر تهران بود 

و همچنین پایه‌گذار سازمان جنگل‌ها، مراتع و آبخیزداری و نیز موسس رشته جنگل‌بانی در دانشگاه بود. »


#کریم_ساعی متولد ۱۲۸۹ مشهد و درگذشت ۱۳۳۱ بر اثر سقوط هواپیما.." روحش شاد و یادش گرامی باد ."

بسان جعفری سنگ صبورِ گلعذاران باش

الا ای نوگل بستان به گلشن شاد و خندان  باش

علیرغم غم دورران , چکاوک در گلستان باش

صبا آور پیامی زان گلِ خندان و خوش گفتار

اگر دریا شود جانان , تو ابر نو بهاران باش

ظواهر را رها کن , سیرتی نیکو نمایان کن

محبت چون شقایق پیشه کن با عشق , شادان باش

دلی در سینه دارم راز دارِ خاطراتی خوش

قلم ! وقت نوشتن راز دارِ سِرِّ یاران باش

یگانه خصلت نیکوی هر کس راز داری باد

بسان جعفری سنگ صبورِ گلعذاران باش.

شنیدم مصرعی شیوا، که شیرین بود مضمونش

شنیدم مصرعی شیوا، که شیرین بود مضمونش

«منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش‌»


به خود گفتم تو هم مجنون یک لیلای زیبایی

که جان، داروی عمر توست در لب‌های مِیگونش 


بر آر از سینه ی جان شعر شورانگیز دلخواهی

مگر آن ماه را سازی بدین افسانه افسونش


نوایی تازه از سازِ محبت، در جهان سَر کن

کزین آوا بیاسایی ز گردش‌های گردونش


به مهر، آهنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن

که خود آگاهی از نیرنگ دوران و شبیخونش


ز عشق آغاز کن، تا نقش گردون را بگردانی

که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش


به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین

همه شادی است فرمانش، همه یاری است قانونش


غم عشق تو را نازم، چنان در سینه رَخت افکند

که غم‌های دگر را کرد از این خانه بیرونش!


غرور حُسنش از رَه می‌برد، ای دل صبوری کن!

به خود باز آورد بار دگر شعر فریدونش


"  فریدون مشیری "


±++++++++++++

الا ای یار دیرین در چمن همچون شقایق باش

که از  عطر وجودش هوشیاران گشته مدهوشش

سرود عاشقی برخوان چو بلبل در سحرگاهان

که ماه فرودین. گیرد  بهاران را در آغوششِ  

تو هم با. " جعفری " همراه شو در مهر ورزیدن

درود صبحگاهان نیست  از خاطر فراموشش

سوپ جو

داستانی زیبا از "کتاب سوپ جو"، اثر "جک کنفیلد" که با بیش از ۳۴۵ میلیون لایک، رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده و هنوز نیز ادامه‌ دارد.*

ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.آن موقع من 9-8 ساله بودم،

یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود.من قدم به تلفن نمی‌رسید،اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم. 

بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌ کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. 

نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود.من در زیر زمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. 

درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند.انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهار پایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. 

و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: «اطلاعات بفرمائید!!»من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند»«مادرت خانه نیست!!؟» «هیچکس بجز من خانه نیست«آیا خونریزی داری!!؟»«نه!!، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند!!»

«آیا می‌توانی درِ جا یخیِ یخچال را باز کنی!!؟»

«بله، میتوانم!!»«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»

بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم ...مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد. 

یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم!! و ماجرا را برایش تعریف کردم. او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. 

به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد!!؟»او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست!!»من کمی تسکین یافتم. 

یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند. 

یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. «اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم. 

من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم.

راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت. 

چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً!!».به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد. «اطلاعات بفرمائید»من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند!!؟» مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد!!.»

من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی!!؟» و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه!!؟»او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند!!؟»

من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم. او گفت «حتماً این کار را بکن!!. اسم من شارون است»

سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد. 

«اطلاعات بفرمائید»«می‌توانم با شارون صحبت کنم!!؟»«آیادوستش هستید!!؟»«بله، دوست قدیمی!!»

«متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت!!»

قبل از  که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید!!؟» با تعجب گفتم «بله!!»

«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم!!»

سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت: 

«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست!!.

خودش منظورم را می‌فهمد!!»من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشت


هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذاریم را دست کم نگیریم!!.

انسان ها در هر سن و سال تشنه ی محبت. و توجه دیگرانند. 

به درخت پر شکوفه لگد هم بزنی در پاسخ شکوفه بارانت می کند.

آنان که در مقابل عشق و محبت انسان ها سرد و بی تفاوتند هرگز دوستی برای خود باقی نمی گذارند و چون درخت خشکیده منزوی خواهند شد.