علی اکبر جعفری
علی اکبر جعفری

علی اکبر جعفری

فرهنگی

* استاد احمد بیرشک الگوی کامل امید و حرکت

* استاد احمد بیرشک الگوی کامل امید و حرکت*


 * به مناسبت سالگرد درگذشت آن چهره فرزانه* ( ۱۴ فروردین ۱۳۸۱ )  


 _ علی اکبر جعفری و ابراهیم جعفری_ 

 _ دهکده جهانی_ 

 _@dehkade_jahan_ 


 افرادی که در دوران دبیرستان با کتاب های جبر و هندسه سر و کار داشتند، با *استاد احمد بیرشک* آشنا هستند؛ زیرا این چهره ماندگار علمی از جمله مولفان کتاب های درسی ریاضی بود.

بیرشک در سال ۱۳۲۱ به‌‌ عنوان رییس دانشگاه تهران برگزیده شد و در سال ۱۳۲۲ مقاله معروف *«نقد قانون دانشگاه»* را به‌ نگارش درآورد. در سال ۱۳۲۴ از شغل اداری دانشگاه تهران کناره‌گیری کرد و به‌ تدریس در دانشگاه پلی‌تکنیک (امیر کبیر فعلی) و دانش سرای عالی مشغول شد.


 در این دو دانشگاه به مدت ۱۸ سال درس مناظر و *«پرسپکتیو»* را تدریس کرد و چند بار برای مطالعه در مورد سیستم های آموزشی به‌ فرانسه، انگلستان و آمریکا اعزام شد. در سال ۱۳۴۱ در زمان وزارت *دکتر ناتل خانلری* ، به ‌معاونت وزارت فرهنگ رسید و با دانشگاه صنعتی شریف در ویرایش متون ریاضی و فیزیک همکاری کرد.

نخستین کتاب جدی و علمی را که از انگلیسی‌ به فارسی ترجمه کرد، *«سرگذشت‌ علم»* از *جرج سارتون* بود که‌ برنده‌ جایزه‌ بهترین ترجمه سال ۱۳۴۶ شمسی شد. کتاب *«زندگی‌نامه علمی دانشوران»* (ترجمه احمد بیرشک)، نیز در *دوره پانزدهم کتاب سال جمهوری اسلامی* ایران از سوی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به عنوان کتاب سال برگزیده شد. 


 جمله مشهور استاد بیرشک به محصلان این‌ بود: *«طوری زندگی کنید که همیشه جمع باشید و ضرب شوید، تفریق و تقسیم نشوید»* 


 نوشته‌های بیرشک در ایران دهه ۱۳۴۰ شمسی که پیچیده نویسی مُد روز بود، از نخستین نمونه‌های *ساده‌نویسی علمی* در ایران به شمار می رفت. البته بعدها همه دانستند که عالمان و کسانی که بر مفاهیم علمی اشراف دارند، ساده‌ نویس هستند. خودش در‌ این ‌باره گفته است: *« من علاقه‌مندم که کتاب‌های خودآموز بنویسم تا جوان‌ها به‌ مـطالعه‌ تـشویق شـوند. باید ساده نوشت‌، درست‌ نوشت، جذاب‌ نوشت‌. برای‌ آن‌که الگوی کتاب ساده را به‌ مؤلفان‌ نـشان دهـم، خـودم تصمیم گرفتم بخش اخترشناسی‌ کتاب خودآموز فیزیک را بنویسم‌.»* 


 یکی از بزرگترین خدمات وی به‌ جامعه فرهنگی ایران، بنیان گذاری *مدارس هدف* بود. بیرشک و تنی چند از یارانش در تاریخ ۲ خرداد ۱۳۲۷ با سرمایه‌ ۳۵۰۰۰ تومانی نخستین مدرسه هدف با سرنام *«هنر، دانش و فرهنگ»* را بنیان نهادند. گروه فرهنگی هدف در سال ۱۳۵۸، بیش از ۱۶ هزار دانش‌آموز دیپلمه پرورش داد.

 *او از علمش تا توانست به نفع همه بهره برد.  یکی از مهم ترین اقدام هایش این بود که تقویم ایرانی را اصلاح کرد و چنان با‌ دقت عمل کرد که اصلاحاتش در میان تقویم‌ شناسان جهان به «دقت حیرت‌انگیز» مشهور است.* 


 * بیرشک آرزو می کرد روزی فرا برسد که تـمام تـاریخ‌ های ما غیر از تاریخ‌های دینی بـه شمسی نگاشته شود.*

به همین ترتیب بود که فهمید روز عاشورای سال ۶۱ قمری، با ۲۱ مهر سال ۵۹ شمسی برابر بوده است و با این روش زمان دقیق اذان ظهر و اوقات شرعی آن روز بزرگ را به افق کربلا تعیین کرد و حوادث و بیانات روز عاشورا را با زمان وقوع شان، تطبیق داد.  


 استاد بیرشک زمانی که دریافت دانش در ایران بسیار پراکنده است و دسترسی‌ به آن ها دشوار است، در اوایل دهه ۷۰ شمسی، *« بنیاد دانشنامه بزرگ فارسی»* را تأسیس کرد و گفت: *« آرزوی بـنیاد دانـشنامه ایـن اسـت‌ که‌ روزی‌ برسد که در گوشه‌ هر اتاقی از خانه ها ۲ قفسه‌ ۵ طبقه‌ای‌ باشد و بر در قفسه نـام کتابخانه‌ دانشنامه‌ بزرگ‌ فارسی گذاشته شود و هرکسی به هر مطلبی‌ مربوط ‌به هر کشوری نیاز داشت، کتابی را بردارد و حاجت‌ خود را برآورد».* 


 * احمد بیرشک را در ایران الگوی کامل امید و حرکت علمی دانسته‌اند؛ زیرا نزدیک به صد سال کار کرد و خسته نشد.* 

در زندگی‌اش ۱۱۸ جلد کتاب در حوزه‌های مختلف علمی نوشت و جایزه های متعددی گرفت. این انسان عاشق می گفت چرا می‌گویید *«در قید حیات بودن»؟ بگویید: «برخوردار از نعمت حیات»* 

 *ترجمه کتاب «آموزش ستمدیدگان» اثر پائولو فریره برزیلی که ایجاد کننده انقلابی در نظام آموزشی کشورها بود، از جمله خدمات ارزشمند زنده یاد احمد بیرشک با همکاری شادروان سیف الله داد است که ای کاش سرمشق معلمان ایرانی قرار می گرفت.*   


  زنده یاد احمد بیرشک همیشه می گفت:

 *« *چو ایران نباشد ، تن من مباد* » * 

 *او به آینده امید داشت و فرزند زمان خویشتن بود و تا آخرین لحظه های عمر به یادگیری و روزآمد کردن معلومات خود ادامه داد و هیچ گاه تدریس؛ به ویژه آموزش دبیران ریاضی را رها نکرد.* 


 سرانجام در ۱۴ فروردین سال ۱۳۸۱ در ۹۵ سالگی چشم از جهان فروبست؛ در حالی که طی روزهای اول بهار همان سال، نشان دولتی درجه یک دانش را از دفتر ریاست جمهوری دریافت کرده بود.

با کسب اجازه از محضر جناب استاد، با اندکی دخل و تصرف


به نام خدا

سلام

امروز بیستم شهریور ماه هنگام پیاده روی در بلوار امام رضا (ع)، آخرین پرتوهای خورشید بر درختان سرسبز کناره های این گذرگاه می تابید و مناظری بدیع می آفرید. کودکان و نوجوانان دوچرخه سوار با لبخندی ناشی از نشاط و شادکامی دیگران را محو تماشای خودشان می کردند. تحت تأثیر اینهمه زیبایی طبیعت قرار گرفتم و بالبداهه اشعار زیر را سرودم:


دشت زیبای گلپایگان را

چون بهشت برین می شناسم


مردم این دیار کهن را

پیرو علم و دین می شناسم


خادمان چنین مردمی را

بر جواهر نگین می شناسم


بهر ایشان ز درگاه یزدان

شادکامی قرین می شناسم


دوستداران این سرزمین را

بهتر از انگبین می شناسم


ناسپاسان و حق ناشناسان

اندکند و غمین می شناسم


 از خدا کن طلب علم و عرفان

«جعفری» را کمین می شناسم


علی اکبر جعفری- بیستم شهریور ۱۴۰۱ شمسی



*«نگین گلپایگان»*


چگونه فخر کند یا چه مایه ناز کند؟

کسی که روزی او بوده نازنین دیدن


هزار شکر که دیده است دست افسونگر

 ریاضیات ریاضت در آستین دیدن


ز باغ هندسه اش جبر عاشقی چیدن

مثلثات مناجات بر جبین دیدن


کسی که دیده ثمرهای شاخه ها به بهار

و نوبرانه فراوان به فرودین دین


منی که دیده ام و چیده ام، ندانستم 

چه فرصتی بُده ایمان راستین دیدن!


به مهربانی خود او چگونه تاب آرد!؟

به ناسپاسی من، بنده را غمین دیدن؟


خوش آن نگاه که بیند چُنان بهشت برین

به دشت خطّه ی گلپایگان چُنین دیدن


بر آن دیار کهن جمله دوستداران را

به قلب پاک، به از شهد و انگبین دیدن!


در آن حریم صفا هست گوهری تابان 

که از علایق او بوده علم و دین دیدن 


همو که بوده بر آئین «جعغری» راهی

 رها ز دغدغه ی داغ آن و این دیدن


از آنکه «نافذ» شهرم، مراست توفیقی

 که در جوامع فرزانگان نگین‌ دیدن


برای گوهر تابنده آرزوست مرا

که در دو دایره با عاشقی قرین دیدن


محمّدعلی مشایخی (نافذ)- آبان ماه ۱۴۰۱ شمسی

پاسخ به سروده ی خاطره خطیر زندگیم، عاشق ترین معلمی که افتخار درک محضرش را داشته ام، جناب استاد علی اکبر جعفری 


مفتخرم که در دوره دوم متوسطه رشته ریاضی شهرستان گلپایگان -بین سالهای ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۶- همواره یکی از سه شاگرد اول کلاس های استثنایی ایشان بوده ام.


ایمان و شرافت این سرمایه ملی از گزند بهره برداری سیاست بازان بی ایمان در امان باد.

در سکوت دلنشین نیمه شب

"در  سکوت دلنشین نیمه شب

می گذشتیم از میان کوچه ها


راز گویان،هر دو غمگین،هر دو شاد

هر دو بودیم از همه عالم جدا


تکیه بر بازوی من می داد گرم

شعله ور از سوز خواهش ها تنش


لرزشی بر جان من می ریخت نرم

ناز آن بازو به بازو رفتنش!


در نگاهش،با همه پرهیز و شرم

برق می زد آرزوئی دلنشین


در دل من با همه افسردگی

موج می زد اشتیاقی آتشین


زیر نور ماه دور از چشم غیر

چشم ها بر یکدیگر می دوختیم


هر نفس صد راز می گفتیم و باز

در تب نا گفته ها می سوختیم


نسترن ها از سر دیوارها

سر کشیدند از صدای پای ما


ماه می پائیدمان از روی بام

عشق می جوشید در رگهای ما


سایه هامان،مهربانتر،بیدریغ

یکدیگر را تنگ در بر داشتند


تا میان کوچه ای با صد ملال

دست از آغوش هم بر داشتند


باز هنگام جدائی در رسید

سینه ها لرزان شد و دل ها شکست


خنده ها در لرزش لب ها گریخت

اشک ها بر روی رویاها نشست


چشم جان من به ناکامی گریست

برق اشکی در نگاه او دوید


نسترن ها سر بزیر انداختند

ماه را ابری بکام خود کشید


تشنه ،تنها،خسته جان،آشفته حال

در دل شب می سپردم راه خویش


تا بگریم در غمش دیوانه وار

خلوتی می خواستم دلخواه خویش


(فریدون مشیری)"

با نسیم صبحگاهان دم به دم

از " شقایق " قصه ها آرم به یاد

از مه اردیبهشت دلفریب

عطر گل را در چمن آرم به یاد

از کلاس درس و شوق نوگلان

نغمه های بلبلان آرم به یاد

از امید و عشق حاکم بر کلاس

شور و حال زندگی آرم به یاد

از جوانان رشید و سخت کوش

چهره های نامور آرم به یاد

رهروان دانش و فرزانگی

اهل فرهنگ و هنر آرم به یاد

جعفری را مهر ایزد ره گشاست

مهربانی های او آرم به یاد

روزی که مجبور شویم زمین را تخلیه کنیم

روزی که مجبور شویم زمین را تخلیه کنیم، من روی سیّاره‌ی مسکونی جدید، عطرفروشی ‌می‌زنم و از دلتنگی آدمها کاستی خواهم کرد.

عطر خاک باران‌خورده می‌فروشم،

عطر چمن کوتاه‌ شده،

عطر زعفران و برنج،

عطر بازار خشکبار و ادویه،

بوی اقاقیا توی کوچه‌ها، در فصل بهار ...

عطر انسانیت، عطر اخلاق، عطر مهربانی با همنوعان...

و من فکر کردم که حالا که این عطرها به دفعات به طور رایگان در دسترسم هستند ، زندگى را آسان تر بگیرم و از آنها استفاده کنم !

مخصوصا عطر آدمهایى که نمى دانیم تا کى مجال بودن در کنارشان را داریم !

کفشهایم را میپوشم و در زندگی قدم میزنم 

من زنده ام و زندگی 

ارزش رفتن دارد. 

آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم 

گوش ناامیدی را کر کند 

خوب میدانم که گاه کفشها، 

پاهایم را می زند، می فشرد و به درد می آورد 

امامن همچنان خواهم رفت 

زیرا زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد. 

ماندن در کار نیست 

گذشته های دردناک را رها می کنم و به آینده نامعلوم 

نمی اندیشم.  

ولی این را می‌دانم؛ 

گذشته با آینده یکسان نیست. 

زندگی نه ماندن است نه رسیدن 

زندگی به سادگی رفتن است 

به همین راحتی، 

زندگی چقدر آسان است…

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾم. 

ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯼ؛ 

ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻧﯽ ﺍﺳﺖ… 

ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻧﺞ ﺑﺒﺮﯼ؛ 

ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﺭﻧﺞ ﺑﺮﺩﻧﯽ ﺍﺳﺖ… 

ﮐﻠﯿﺪ ﻟﺬﺕ ﻭ ﺭﻧﺞ ﺩﺳﺖ ﺗﻮﺳﺖ 

قصد داشتم دست اتفاق را بگیرم تا نیفتد ! اما امروز فهمیدم که اتفاق خواهد افتاد.  

این ما هستیم که نباید با او بیفتیم. 

#سافار 

روانشناس ایتالیایی

درود .. روز بخیر. آغاز هفته برایتان سرشار از عشق و امید.

خیابان معروفی که با مالیات مشروبات الکلی ساخته شد!

خیابان معروفی که با مالیات مشروبات الکلی ساخته شد!


روزی رضا شاه، شهردار(که نظامی بود) بود را احضار کرد

سپس به او گفت: من روز گذشته به پای کوه رفتم (یعنی همین میدان تجریش که قبلا راهی نداشت که شما بتوانید از خیابان دربند به سمت کوه بروید) و دیدم که مردم نمیتوانند برای تفریح به بالا بروند و از طبیعت آنجا استفاده کنند، زن و بچه همراهشان است مجبورند همان اوائل راه بنشینند.

فکری برای درست کردن این راه کنید و حتما برنامه اش را بریزید و طریقه تهیه بودجه اش را گزارش کنید و ...

شهردار دو هفته مهلت خواست و بعد از دو هفته با پوشه ای از مدارک و نقشه و برنامه ریزی نزد رضا شاه آمده و گفت قربان برنامه ریزی کرده ایم، برای اینکار فلان تعدادکارگر، فلان تعداد لوازم و... احتیاج است.

رضاشاه گفت پولش چی؟

شهردار گفت قربان فکر آنرا هم کرده ایم، قرار شد از مجلس بخواهیم که بمدت چند ماه چند شاهی به مالیات گوشت و نان اضافه شود تا بتوانیم این کار و کارهای دیگر عمرانی مد نظر را انجام دهیم.

ناگهان رضاشاه برافروخت و به زیر پوشه و پرونده های دست شهردار زد، تمام پرونده و کاغذها پخش زمین شد.

رضا شاه با برافروختگی گفت: مردک من میگم برو فکری بکن که تفریح و آسایش مردم را فراهم کنی، تو میخواهی ارزاقشان را گران کنی و از سفره شان کسر کنی؟

از گرده کارگر بدبخت کار بکشیم و خسته اش کنیم که میخواهیم بهشان تفریحات بدهیم؟

اگر راست میگی این پول رو بکشید روی عرق.

بکشید روی مالیات عرق خوریها.

من شنیده ام جوانانی بی عار چطور عرق خوری میکنند و میروند آنجا مزاحم مردم میشوند.

عرق رو گرون کن هرکس نداره نخوره. کوفت بخوره، چرا درخواست گرونی مایحتاج ملت رو میدی؟

همینکار را انجام دادند و خیابان دربند باپولی که روی مشروبات کشیده شد ساخته شد.


از خاطرات سلیمان بهبودی

۱۲ بهمن درگذشت پرویز یاحقی

‍ برگی از تقویم تاریخ 




(زاده ۳۱ شهریور ۱۳۱۴ تهران -- درگذشته ۱۲ بهمن ۱۳۸۵ تهران) موسیقیدان، آهنگساز و نوازنده ویلون

او چنانچه خود گفته بود: در کودکی به اقتضای شغل پدر به همراه خانواده به لبنان سفر کرده بود و پس از گذشت مدتی کوتاه به‌دلیل دور بودن از "معشوقش ویلون" به‌حال افسردگی و بیماری افتاد که با توصیه پزشکان، خانواده‌اش تسلیم خواسته وی شده و او را به ایران فرستادند تا در کنار دایی هنرمندش حسین یاحقی کسب هنر کند.

او با شاگردی در مکتب هنرمندپرور ابوالحسن صبا و تلفیق نبوغ ذاتی، خلاقیت و استعداد شگرفش، پله‌های ترقی را پیمود تا جایی که در  سالهای جوانی در برخی ارکسترها و قطعات، باوجود حضور استادانش، تکنوازی‌ها به او سپرده می‌شد که خود نشان از خارق‌العاده بودن این جوان داشت.

وی ۱۶ ساله بود که به برنامه گلها راه یافت و این سیر صعودی با ساختن چهار مضراب، قطعات و آهنگ‌هایی جاودانه، تنظیم، تکنوازی و همنوازی‌های فراوان در کنار بزرگان موسیقی آن زمان به بالاترین درجه رسید و او را به‌عنوان یک نوازنده صاحب سبک معرفی کرد.

سبکی که منحصر به او و زاده خلاقیت، تکنیک، احساس و نوآوری‌های خود او بود و مقلدان فراوانی نیز پیدا کرد که از آن‌جمله می‌توان: مجتبی میرزاده، سیاوش زندگانی، بیژن مرتضوی، جهانشاه برومند و ... را نام برد که هریک در نوع خود نوازندگانی مطرح هستند. اما همگی به‌نوعی مستقیم یا غیرمستقیم از وی تأثیر گرفته و انشعابات این سبک محسوب می‌شوند و با وجود داشتن احساس مستقل، هیچ‌گاه نتوانستند در بروز این حس، استقلال کامل نشان دهند.

در سبک پرویز یاحقی با کثرت تکنیک و تنوع در استفاده از آنها فراوان برخورد می‌کنیم: 

چهارمضراب‌ها، آهنگ و رنگ‌های ساخته او که شروع و پایه آنها از سیم های sol و re بوده و قسمت اعظم آنها نیز در همین محدوده است، گواه این مدعاست.

برخی قطعات او با کوک‌های مخصوص و برخی دیگر با کوک افتاده نواخته می‌شود که این دوکوک و به خصوص افتاده (به معنی همصدا بودن دو سیم در کنار هم [mi-mi la mi] از ابداعات یاحقی و مختصات همین مکتب و سبک است که بعدها توسط دیگران نیز مورد استفاده قرار گرفت) ساختن آهنگ‌های ماندگاری همچون: بیداد زمان، می‌زده شب (ماهور) سراب آرزو (افشاری) غزالان رمیده (شوشتری و همایون) آهنگ زیبای او در چهارگاه با مطلع: [آن که دلم را برده خدایا زندگیم را کرده تبه کو...] (گل های رنگارنگ شماره ۴۲۰ و ۴۲۸) با تنظیم زیبای زنده‌یاد جواد معروفی و آهنگ‌های دیگری که مجال نام بردن از آنها نیست، افراد بسیاری را به موسیقی ایرانی علاقه‌مند کرده که حتی به‌رغم گذشت سالیان متمادی بر این آهنگ‌ها، هنوز هم ورد زبان عوام و خواص هستند و نیک است بدانیم بخش اعظمی از این آثار حاصل هم نفسی ۵۰ ساله با ترانه سرای معاصر بیژن ترقی بود.

پرویز یاحقی صداى دلنشینى هم داشت به‌طورى که مدتى به‌کار گویندگى روى أورد و مجرى برنامه‌اى در رادیو به نام " روزنامه گویا " بود.

‌او با نواختن سه‌تار نیز کاملاً آشنا بود و در صدابرداری هم کاردانی داشت و آ‌رشیوی غنی از موسیقی فراهم آورد که در نوع خود منحصر به‌فرد است. وی در چند سال آخر زندگی، به‌علت مصدومیت قادر به نوازندگی نبود و این قضیه لطمه روحی شدیدی به او وارد کرد. 

آرامگاه وی در قطعه هنرمندان است.


ای تو با روح من از روز ازل یار ترین.

"ای تو با روح من از روز ازل یار ترین.

کودک شعر مرا مهر تو غمخوار ترین.


گر یکی هست سزاوار ستایش به خدا

تو سزاوار ترینی ، تو سزاوار ترین!


عطر نام تو که در پرده ی جان پیچیده ست:

سینه را ساخته از یاد تو سرشارترین.


ای تو روشنگر ایام مه آلوده ی عمر

بی تماشا ی تو، روز و شب من تارترین.


در گذرگاه نگاه تو گرفتارانند،

من به سر پنجه مهر تو گرفتار ترین.


می توان با دل تو حرف غمی گفت و شنید

گر بود چون دل من راز نگه دار ترین!

                                                                " فریدون مشیری"


درود بر شما , روز خوش. ایام به کام.

به مناسبت 13 رجب زاد روز میلاد اسوه ی پرهیزگاری و دادگری علی ( ع )

به مناسبت 13 رجب زاد روز

میلاد اسوه ی پرهیزگاری و دادگری علی ( ع ) 

فراز هائی از سخنان علی ( ع ) در نهج البلاغه. در فرمان به  مالک اشتر نخعی 

ای مالک دانی که نفس پرهیزگار کدام است ؟ آنکه در تمام حوادث زندگی بر هوس خویش پای گذارد و در داوری کاملاً بی طرف و میانه رو باشد. 


ای مالک ! مهربان باش و انسان ها رابا چشمانی پر عاطفه و سینه ای سرشار از محبت بنگر. 


زنهار نکند که در جامه شبانی گرگی خونخوار باشی و در لابلای پنجه های لطیف چنگال های دلخراش و جانفرسا پنهان داری. 

الا ای فرمانفرما ! فرمانبران تو از دو صنف بیرون نیستند. یا مسلمانانند که با تو یک کیش و یک دین دارند. و یا پیرو آئین های بیگانه که با تو همنوع و همجنسند. 

ای بشر آنان نیز بشرند. همچنان که تو را در زندگی لغزشی در پیش است , ایشان نیز بدون لغزش نخواهند بود. پس باید با آن دیده در آنان بنگری که انتظار داری خداوند در تو بنگرد. 

از لغزش هر لغزشکار که بخشیدی پشیمان مباش و هر کس را به عقوبت کشیدی شادی مکن. 

هر آن امری که از مافوق میشنوی با امر خداوند بسنج. چنان چه خداوند تو را از آن عمل نهی می کند , زنهار فرمان خالق را در راه هوس مخلوق قربانی مکن.  

************

نقل از کتاب سخنان علی ( ع ) در نهج البلاغه به قلم زنده یاد جواد فاضل.

به مناسبت فرارسیدن روز جهانی آموزش*



 * به مناسبت فرارسیدن روز جهانی آموزش* 


 علی اکبر جعفری و ابراهیم جعفری

 دهکده جهانی

@dehkade_jahan 


 گرامی داشت روز ۲۴ ژانویه سال ۲۰۲۴ میلادی (۴ بهمن) با شعار «  *آموزش برای صلح* ،  *حقوق بشر* و  *توسعه پایدار* » بیانگر اهمیت ترویج صلح در جهان و ساختن آینده ای امن تر و آرام تر است.  

چگونگی ترویج صلح در جامعه، بخش بزرگی از دستاوردهای آموزشی *ماریا مونته سوری* (Maria  Montessori) است. مونته سوری پزشک و مربی ایتالیایی کودکان معلول بود که الگوهای آموزشی جدیدی برای بچه ها ارائه کرد.


 یکی از مشهورترین نقل قول‌های وی در زمینه صلح این است: *«جلوگیری از جنگ، کار سیاستمداران و برقراری صلح پایدار، کار آموزش است»* 

 *بر مبنای این برداشت عوامل تعیین کننده قدرت در عرصه بین المللی نسبت به گذشته تغییر ماهیت داده و بر نرم افزار به جای سخت افزار، تنوع به جای یکسانی، مشارکت به جای سیطره و جامعه چند صدایی به جای تک صدایی متکی شده است.* صاحبنظران معتقدند یکی از اقدام های کلیدی در ترویج صلح، آموزش در مدرسه است. در این راستا *« #ژان_پیاژه»* اندیشمند مشهور سویسی معتقد است *صلح در صورتی ممکن خواهد بود که دیدگاه جهانی از طرف نظام تربیتی تقویت گردد و برای این منظور معلمان باید نقش خطیری بر دوش کشند.* 

 معلمانٍ صلح، تفکر انتقادی را در دانش آموزان پرورش می دهند و تلاش هایی در زمینه دموکرات کردن شهروندان به عمل می آورند؛ مشارکت را تدریس و عزت نفس را در دانش آموزان پرورش می دهند. 


 *«آموزش صلح»* رشته جوانی است که درصدد خلق فرصت های لازم برای ایجاد جامعه ای مبتنی بر عدالت و زیست مسالمت آمیز در سراسر جهان است. 

سازمان علمی، فرهنگی و آموزشی ملل متحد *«یونسکو»* در باره اهمیت آموزش و پرورش کشورها اعتقاد دارد: *« از آن جا که جنگ در ذهن انسان ها آغاز می شود، دفاع از صلح نیز باید در ذهن آنان ساخته شود»* ؛ بنابراین برای گسترش فرهنگ صلح، لازم است تلاشی جهانی با هدف تغییر شیوه تفکر و رفتار مردم به سمت فرهنگی صلح آمیز صورت گیرد و برای رسیدن به این هدف باید از کانال آموزش و پرورش کشورها عبور کرد.



به موازات آن، مدارس باید فضایی برای آموزش صلح و پرورش تفاهم باشد؛ زیرا کودکان و نوجوانان امروز، تصمیم گیرندگان فردای جامعه هستند و هرگونه تلاش برای ایجاد باور عمیق نسبت به صلح و ضرورت احترام به خود، دیگران و محیط پیرامون، می تواند در خلق و حفظ جهانی صلح آمیز مؤثر باشد.


 بدیهی است نظام تعلیم و تربیت باید علاوه بر برنامه های آموزشی تحول گرای خود، اقداماتی نیز برای ابعاد تربیتی دانش آموزان در نظر داشته باشد وگرنه دانش آموزی که در ریاضیات و علوم و فنون ماهر و کاردان است؛ اما در مهارت‌های زندگی و فضایل کرداری کاستی‌هایی دارد، نمی‌تواند پیشران جامعه‌ حق محور، کمال جو، عدالت‌گستر، مهرورز و... باشد.


 معلمی که در کلاس درس خود به عنوان جامعه‌ای کوچک قوانینی به دانش آموزانش می‌آموزد که خودشیفته نباشند و عدالت محوری را در روابط جستجو کنند، بخشی از آموزش صلح را پیش برده است.

دانش آموزان زمانی که حقوق و تکالیف خود را به عنوان اعضای جامعه بیاموزند، درکی از اهمیت توانایی حل و فصل دوستانه مشکلات به دست می‌آورند. البته برای چنین هدفی علاوه بر آموزش‌های مدرسه، والدین نیز در خانواده نقش اساسی دارند. تصور یک کودک از صلح، اغلب بر اساس تجربه های وی در مورد تعارض و برداشت هایش در مورد درگیری و صلح در مقیاس اجتماعی است. 


 برخی اقدامات دیگر که می توان به آن‌ها اشاره کرد، عبارتند از:

مدیران در مدارس روحیه‌ای را ایجاد و ترویج کنند که با ارزش‌ها و اصول پایه‌ای صلح و دوستی هم سو باشد و از طرف دیگر عوامل ساختاری و فرهنگی که موجب بروز خشونت در مدارس می‌شود را بررسی و به آن‌ها رسیدگی کنند.

هدف رویکردهای آموزش صلح فراتر از توسعه برنامه درسی باشد و بر روی درونی کردن مهارت‌ها، شایستگی‌ها و ارزش‌ها، چه در کلاس درس و چه فراتر از آن کار کند.

معلم برای آموزش صلح در کلاس درس، رویکردهای فردی را با رویکردهایی که بر نتایج اجتماعی- سیاسی تمرکز دارند، ترکیب نموده و به دانش آموزان کمک کند تا نقش کنشگرانه خود را در جامعه به صورت گسترده تر ایفا کنند.


 آنچه از نهان و آشکار دنیای امروز بر می‌آید؛ فضای عدم اطمینان‌ها و قطعیت هاست که بر فاصله میان انسان‌ها و جوامع سیطره انداخته است. در این آشفتگی ها آموزش صلح در مدارس می‌تواند خط ارتباطی مطمئن و قابل قبولی باشد که تعاملات اجتماعی و بین المللی را بر محور دوری از خشونت و هم افزایی های مصلحانه برنامه ریزی کند. ( زهرا علی اکبری، آموزش برای حقوق بشر و توسعه پایدار، روزنامه اطلاعات ۲۴ دی ۱۴۰۲ )


 در پایان رهنمود *حضرت مولانا* را فراموش نکنیم که فرمود:

 

 *جنگ باشد کار دیو و صلح کردار ملک* 

 *صلح را باید گزیدن، تا بیابد جان صفا*

 *هسته اصلی دانشگاه* در ایران به لحاظ تاریخ تطور، ادامه *دارالمعلمین* است که در سال تحصیلی ۹۸-۱۲۹۷ خورشیدی، با تصویب مجلس شورای ملی و احساس نیاز روشنفکران ایرانی به ابزار اولیه پیشرفت، یعنی تربیت معلم، به ریاست *ابوالحسن فروغی* تاسیس شد. 

دارالمعلمین از استادان برجسته ای همچون *عباس اقبال آشتیانی، سعید نفیسی، بدیع الزمان فروزانفر، عبدالعظیم قریب، علی اکبر سیاسی* و ... بهره می گرفت. این نهاد در طول تاریخ خود نام های متعدد داشت و بعدها به ترتیب به *دارالمعلمین عالی* ، *دانشسرای عالی* ، *دانشگاه تربیت معلم* ، و امروز هم به اسم *دانشگاه خوارزمی* نام گذاری شده است. 


 در آن زمان رسم بود که با ساخته شدن سازه ها؛ به ویژه مکان های آموزشی، شعری نیز  سروده می شد که یک بیت از شعر دانشسرای مقدماتی تهران توسط ملک الشعرای بهار به شرح زیر است:


 *رقم زد کلک مشکین بهار از بهر تاریخش* 

 *که «این دانشسرا دائم همایون باد بر ایران»* 


 پیشروترین آموزش‌های بعد از متوسطه در دارالمعلمین ایران ارائه شده است و در کلاس‌های آن، استادانٍِ نام آور این سرزمین درس داده اند. بزرگانی پشت نیمکت‌های دارالمعلمین نشستند، تحصیل کردند و آنگاه خود از نخستین استادان نسل برجسته دانشگاهیان ایران شدند؛ به گونه ای که تعدادی از استادان اولیه دانشگاه تهران از معلمان همین نهاد علمی بودند. در آزمایشگاه دارالمعلمین، اولین تحقیقات علوم پایه در سطح بعد از متوسطه و دانشگاهی آغاز شد، نخستین لذت‌های پرسشگری و دانایی نوین ایرانی به همراه  مسائل فلسفی در فضایش تجربه شد و زمزمۀ های معرفتی در عمق ذهن و جان دانشجویانش طنین انداخت: *«آهان! الآن فهمیدم».* 


 *به تعبیر دکتر مقصود فراستخواه دارالمعلمین بخشی از رنسانس معاصر ایرانی و جزئی از طرح مدرنیته ناتمام ما بود.* 

تأسیس دارالمعلمین در چند دهۀ نخست آن، بخشی از طرح تجدد و تکاپوهای تمدنی ایران در تجربه معاصر بود. در واقع، فکر ساختن *«مدرسه سیاسی»، «دارالمعلمین» و «دانشگاه تهران»* از دو اندیشه بزرگ تر *مدرنیته* و *ملی* سرچشمه گرفت و افرادی مانند *دکتر علی‌اکبر سیاسی* در هر سه نهاد (مدرسه سیاسی، دارالمعلمین و دانشگاه تهران) نقش‌آفرین شدند.


 دارالمعلمین یک خصیصه ممتاز داشت و آن اقتباسی بومی ‌از تجربۀ بین‌المللی در جهان پیشرو آن زمانه بود. فکر تأسیس دارالمعلمین برگرفته از یک تجربه پیشرو در اروپا و نیز کشورهای در حال توسعه منطقه بود که به واسطه تحول‌خواهان اجتماعی همچون *میرزا حسن رشدیه* وارد دولت شد و اصلاح‌طلبان دولتی را نیز به این صرافت انداخت. کسانی چون *دکتر علی‌اکبر سیاسی و دکتر عیسی صدیق* در حین تحصیلات خود در اروپا با این تجربه جهانی آشنا شده بودند. *دکتر اسماعیل مرآت* ، استاد و نخستین معاون دارالمعلمین نیز، دانش‌آموختۀ دانشسرایی در فرانسه بود.

مدیران و استادان دارالمعلمین ایرانی نقش ابتکارات ایرانی خود را به این تجربه‌های جهان‌شمول زدند، اما به نام بومی‌سازی به اصل تجربۀ جهانی دانش جدید لطمه وارد نیاوردند و شیر بی‌یال‌ و دم و اشکم خلق نکردند.


 در دارالمعلمین و بعد دانشسرای عالی، به گواه سالنامه ها، انجمن های متعددی پدید آمد که شاید بتوان آن ها را *نماد دموکراسی در قلب یک مرکز آموزشی* دانست؛ زیرا انجمن ها در هر مملکتی مشق دموکراسی اند و شیوه تعامل و زیست جمعی را به افراد می آموزند. اگرچه دوران پهلوی اول به لحاظ دموکراسی پارلمانی کارنامه درخشانی نداشت؛ ولی در جهت ایجاد زیرساخت های دموکراسی نقش مهمی ایفا کرد. از این رو شاید بتوان به انجمن های دانشسرا به عنوان یک زیرساخت دموکراسی که توسط برخی از نخبگان برجسته ایرانی نظیر دکتر عیسی صدیق و ...  به وجود آمد، نگاه کرد. 


 نمونه بارز آن، *جامعه لیسانسیه های دانشسرای عالی* است. این جامعه در سال ۱۳۲۰ توسعه پیدا کرد و به معنای دقیق کلمه انجمن شد و صاحب ارگانی به نام *مجله سخن* گردید.

مجله ادبی *#سخن* به سردبیری *دکتر پرویز ناتل خانلری* یک نهاد مدنی و بخشی از داستان تاریخ تحول ماست. اگر سخن نبود خیلی از کوشش های بعدی هم پدید نمی آمد. 

یکی از علل جذابیت موضوع دارالمعلمین، بررسی تکاپوهای دائم در این سرزمین است که اسمش را می توان *مدرنیته ناتمام* گذاشت. توسعۀ در ایران یک طرح  به پایان رسیده و شکست خورده نیست، بلکه *طرحی ناتمام* است. 


  همشهریان ما مفتخرند که به *همت زنده یاد دکتر عبدالله معظمی* ، از یازده دانشسرای مقدماتی کشور که ۱۰ مورد از آن ها در مراکز استان ها دایر گردیده بود، *یکی هم در گلپایگان راه اندازی شد* و شماری از فرهنگ ورزان مناطق مختلف کشور از این مرکز آموزشی فارغ التحصیل شدند.

 *شاید بتوان گفت در مقیاسی کوچک این دانشسرا، #دارالفنون شهر ما بود.*

برای حضرت استاد

‍ .


 برای حضرت استاد


حسن نعمت‌پور


"هر بزرگی که به فضل و به هنر گشت بزرگ/ 

نشود خُرد به بد گفتن بهمان و فلان "


شفیعی کدکنی استاد بزرگ روزگار ما، آنکه نام نامی‌اش فراتر از مرزهای ایران است، جوهر وجودش خرد و خردمندی است و چه اقبال بلندی که هم عصر چنین استاد بزرگی باشی...


او را باید "در کوچه باغ‌های" شعر و شعور بویید "چراغ و آیینه"ای است بر ظلمت و جهل، همو که  "صورخیالش" بر هر که و هر چه بتابد روضه جانش را منور می‌کند. او به دنبال "طفل شادی‌ست" و برای "خفتگان شب سرودصبح" را در "جویباران جاری" زمزمه می‌کند...


او فرصتی است برای ادبیات و شعر جهان و به‌ویژه این خاک گهر پرور دوست داشتن او لیاقت و هنر می‌خواهد. دردانه گوهری‌ست که گوهرشناسان دریای معانی از جان و دل خریداران اویند...


جان‌ها همه تشنگان اویند 

در یافتنش به جستجویند


دریغا! که جاماندگان از وادی شعر و شعور و بی‌نصیبان را محک تمیز سخنان نغزش نهاده‌اند. آنان که کعبه و بتخانه را فرقی نمی‌نهند...


"جای آن‌ست که خون موج زند در دل لعل/

زاین تغابن که صدف می‌شکند بازارش"


حضرت استاد...! ستودن بزرگی شما با بضاعت اندک ما زیره به کرمان بردن و خرما به بصره بردن است، "من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود" فروزانفرها، نفیسی‌ها، ملک الشعراها و... باید در مورد شما دادِ سخن بدهند...


باری جسارت این شاگرد بی‌مایه را عفو نمایید به رسم شاگردی و عرض ادب و ارادت، قلمی بر صفحه دوانیدم


"حُسن تو همیشه در فزون باد

رویت همه ساله لاله‌گون باد

اندر سرِ ما خیالِ عشقت

هر روز که باد در فزون باد"


پروردگار!

"زاین بی‌خردان سفله بستان 

دادِ دل مردم خردمند"


ای مهربان‌تر از برگ در بوسه‌های باران

بیداری ستاره در چشم جویباران


آیینه نگاهت پیوند صبح و ساحل

لبخند گاه‌گاهت صبح ستاره باران


بازآ که در هوایت خاموشی جنونم

فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران


ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز

کاین‌گونه فرصت از کف دادند بیشماران


گفتی به روزگاری مهری نشسته گفتم

بیرون نمی‌توان کرد حتی به روزگاران


بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز

زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران


پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند

دیوار زندگی را زین‌گونه یادگاران


این نغمه محبت، بعد از من و تو ماند

تا در زمانه باقی‌ست آواز باد و باران

" استاد شفیعی کدکنی "


درود. آدینه تان سرشار از عشق و امید.

گفته بودی که چرا محو تماشای منی

آنچنان محو که یک. دم مژه بر هم نزنی

مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود

ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی. 


 " زنده یاد فریدون مشیری "


در چمن محو تماشای شقایق شده ام

آنچنان خیره که در دیده نمانده ست نمی

عشق آتش زده بر جان و روانم شب و روز

وای وصفش نتوان گفت به هر انجمنی

روزگاران به سلامت گذرد بر همگان

زندگی عشق و محبت بوَد و آه و دمی

جنگ و خونریزی و نفرت منش انسان نیست

صلح و آرامش و شادیست مرام چو منی


صبح با نغمه ی بلبل به گلستان بشتاب

جلوه و ناز شقایق تو ببین در چمنی

جعفری گردش ایام و زمستان و بهار

پیش چشمان تو آرد مِهِ شیرین سخنی

درود. روز خوش آغاز هفته تان سرشار از عشق و امید.

صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود به مناسبت شب یلدا

صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود 

به مناسبت شب یلدا


 علی اکبر جعفری و ابراهیم جعفری

 دهکده جهانی

@dehkade_jahan

 *ای سایه ، سحرخیزان، دلواپس خورشیدند* 

 *زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم* 

                                           _«هوشنگ ابتهاج»_ 


 یلدای بلندقامت، در روشنای صبح دی ماه تن می شوید و سیاهی از خود می زداید و می رود تا سالی دیگر و حالی خوش تر بیاورد. 

یلدا شب آیینی ایرانیان، ریشه در عواطف، احساسات و مناسبات نشاط انگیز و جان بخش فرهنگی و اجتماعی ما دارد. به اعتبار فهم زیبای اسطوره ای که از گردش ایام و رویارویی با بلندترین شب سال داشته ایم، همواره جشن *«رویش»* و *«میلاد»* را به مصالحه زمانی برای همنشینی و شادمانی برگزیده ایم و خوشترین لحظه های زندگی را برای خود و آشنایان سامان داده ایم. این آیین نیکو، دور و نزدیک، دارا و ندار، پیر و جوان و سنتی و متجدد نشناخته و نمی شناسد و در همه زمان ها، گرما و نشاط را بر سرما و پژمردگی چیره کرده است.


 * بیداری در این شب دیگر به معنای بیداری از خواب نیست، بلکه به معنای هوشیاری و همبستگی با فرهنگ و خرد و دانش است تا صبح فردا که فروغ مهر، جهان را روشن و ستم را نابود می سازد. این پیام فرهنگی شب چله است.* 

یلدا *شعله زیبای امید* را فروزان می دارد و خستگان و شب زدگان را به بیداری و نوید نور و روز و شور بشارت می دهد. با رسیدنش گِرد هم می آییم و *می خواهیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم.* 

 یلدا شب پیروزی پاکی و روشنایی و زیبایی و آزادی بر پلشتی و تاریکی و زشتی و ستمگری است.

شب یلدا سلام به روشنی است: دورهم جمع می شویم تا تسلیم بلندی سیاهی نشویم و سیاهی را با خنده و قصه و میوه و فال و شعر و شور و البته شعور می گذرانیم و منتظر فردای روشنی هستیم که روز به روز از سیاهی کاسته می شود و به نور و روشنی اش افزوده می گردد.

این رسم هزاران ساله ما پر از امید به فردا می باشد. ما هزاران سال است با امید سر کرده آیم  و ماندگار شدیم واین را از خلقت آموختیم، با قانون جاری طبیعت همراه شدیم و ماندگار ماندیم. ما روح آب و هوا و زمین را کشف کردیم و به جای آن که در برابرش بایستیم، قبولش کردیم و همراهش شدیم.


 شب یلدا شب ادبیات ایرانی هم هست. حافظ در همه خانه ها شمع محفل مان می شود. چقدر این حافظ خوانی یلدایی شیرین است. نیت کردن و فال گرفتن و از حافظ راه زندگی جستن از مختصات جامعه ایرانی است. چه فرهنگی در دنیا شعر حافظ دارد؟ خود مراجعه به حافظ یعنی احیای ادبیات کهن و پر از عشق ایرانی است. 


 پیشینیان ما، از هزاران سال قبل به نیروی علم و محاسبه دریافته بودند که این شب از شب های دیگر سال طولانی تر است. در فرهنگ ایرانی نور مظهر اهورامزدا تلقی شده و زایش صبح نو پس از شبی طولانی نماد غلبه نیکویی بر کژی و بدی شمرده می شود.

گردهمایی شب چله یا یلدا را از این حیث می توان گونه ای از نشاندار کردن زمان توسط انسان ایرانی خواند، تا بدان وسیله زمان بی کرانه را کران مند و محدود سازد.

 * از این رو یلدا یک شاخص فرهنگی شده  و باورمندان آن در یک زمان باهم دچار احساس های همسان می شوند. به این شکل یلدا در زمره میراث مشترک ایرانیان قرار می گیرد؛ میراثی که در گذشته خلق شده و همچنان در حیات است و امتداد دارد.* 

 

 آدمی در دو ساحت زمانی و مکانی زیست می کند؛ ساحت مکانی را با نمودهای مادی و حریم جغرافیایی لمس می نماید؛ اما زمان را با میراث های غیرملموس، در برهه هایی  تشخیص داده و احساس می کند که یکی از برجسته ترین آن ها یلداست. از همین رو در باورهای اسطوره ای و زیست تاریخی می توان اعیاد، جشن ها و رسم ها یا آیین هایی را برای تعلقات زمانی مشاهده کرد. 

با این حال باید در نظر داشت که یلدا تنها تجربه ای متعلق به گذشته نیست که به واسطه میراثی بودنش جنبه خیالی و رویکرد احترام به گذشته را داشته باشد، بلکه نمونه بارزی از کاربرد میراث فرهنگی در ساحت کنونی و معاصر است.


   یلدا حتی به تناسب سالیان و موقعیت معاصر می تواند کارکردهای افزون تری را بیابد. نقش یلدا تنها در ساحت روایت های اسطوره ای همچون شب چله های سنتی نمی ماند، بلکه می تواند خانواده ها را در موقعیت یادآوری هویت ما ایرانیان قرار دهد و در میان مردم شور و نشاط ایجاد کند.

 جامعه امروزی ما بیش از هر زمانی به فرصت های شاد و شوق آفرین نیاز دارد تا از فشارهای روانی و اجتماعی به درآید و شور زندگی را غنیمت بشمارد. *این گونه است که یلدا و سایر میراث های زمانی مانند نوروز و ... یک غنیمت برای جامعه ایران به شمار می روند.* 

میراث فرهنگی را باید با همین کارکردها دریافت و به اثربخشی اجتماعی آن در اکنون جامعه اندیشید و اجازه داد تا مردم خودشان آن را تجربه کنند و به کار بندند.


 * فرارسیدن یلدا را به همه ایرانیان؛ به ویژه آنان که عبرت می گیرند و هرگز مأیوس نمی گردند، شادباش می گوییم.*

سبکباران ساحل ها

سبکباران ساحل ها


( بخش اول )

وقتی گل نرگس پژمرد، غم فضای گلستان را فرا گرفت و گل های باغ همه ماتم گرفتند و در فقدان گل نرگس بسیار گریستند تا اشک چشمانشان خشکید. 

گل ها به جویبار پناه بردند و او را از ایکن رخدادبا خبر کردند.  و از جویبار خواستند برای گریستن به آنها چند قطره آب وام دهد . 

جویبار آهی کشید و گفت: آنقدر نرگس را دوست داشتم که اگر تمام آب های من به اشک تبدیل شود و آنها را بر مرگ نرگس بریزم باز کم است . گل ها گفتند راست می گویی ،  چگونه ممکن بود با آنهمه زیبایی ، نرگس را دوست نداشت ؟ جویبار پرسید : مگر نرگس زیبا بود ؟


گل ها گفتند : نرگس هر روز خم می شد و صورت زیبای خود را در آب شفاف تو می دید . پس تو باید بهتر از هرکس بدانی که نرگس چقد زیبا بود !


جویبار گفت :  من نرگس را  برای  این  دوست داشتم  که  وقتی  خم  می شد و  به من نگاه می کرد می توانستم زیبایی خود را در چشمان او تماشا کنم .


( اسکار وایلد شاعر انگلیسی )


دیده  چون بربست نرگس از جهان

شد به مرگش هر گلی آزرده جان


جمله گفتند این سخن با جویبار

هست ما را در غمش ، دل سوگوار


قطره ای چند ، اب ما را ده به وام

تا بگرییم از غم مرگش مدام


جویبار آهی کشید وگفت اگر

آبهایم اشک می شد  سر به سر


تا فرو ریزم به مرگش ، بود  کم

چون شوم ، همدرد یاران را به غم


جمله کردند این سئوال از جو ، به داغ

بود زیبا نرگس شهلای  باغ ؟


گفت : چون او دختری دیگر نبود

گل ، چنان چشم وی افسونگر نبود


باز،  دادند اینچنین گلها جواب

خم چو می شد نرگس زیبا در آب


تا ببیند چهر بی همتای خویش

در تو می دید او رخ زیبای خویش


بر کشید از سینه آهی جویبار

گفت : او را بودم از آن دوستدار


کاو مرا می دید و بود از هرنگاه

چشم او آیینه دارم صبحگاه


نیک می دیدم چو خم می شد سرش

حسن خود در دیده افسونگرش


 و این سرگذشت معلمینی است که سالیان سال زیبائی تدریس خویش را در چشمان مشتاق و عمق نگاه عاشق و حق شناس گل های نو شکفته ی گلستان زندگانیَشان  در معبد کلاس درس مشاهده کرده اند. . 

 سالها ریاضیات و علوم را با چاشنی شعر و ادب فارسی در آمیخته و در گوش هزاران عزیز و غنچه های شکوفای گلزار زندگی زمزمه کرده اند. 

 ( ادامه در بخش دوم )


عکس پایین : زنده یاد مهدی نوروزی دبیر جبر و هندسه اینجانب در کلاس هشتم و نهم 



 ساحل ها 

( بخش دوم )

معلمینی که سالیان سال شقایق های پر طراوت و شاداب کلاس را با ایمان و امید , اراده ی پولادین و استقامت و پایداری در برابر طوفان های سهمگین حوادث غمبار و نومیدی آشنا نموده.  و شاخسار وجودشان را با شکوفه های خود باوری و خرد و آگاهی گلباران کرده اند. 

چه سرمایه ای از این نعمت و توفیق الهی برتر و بالاتر برای طلایه داران فرهنگ و تمدن بشری. که شاهد به برگ و بار نشستن نهالان دیروز و درختان تنومند و پر شکوفه ی امروزند. 

.همکاری درد دل میکرد و می گفت :

در سفر معلمی اموختم  باید   به صورت تک تک بچه‌ها خیره شوم،

و  بدون هیچ سوالی کشف کنم ؛

کدامشان غم اب و نان دارد ؟

_کدامشان گونه‌هایش بخاطر تب سرخ شده است ؟

_کدامشان بخاطر طلاق پدرو مادر هر روز به یک سمت پرت میشود ؟

کدامشان از استرس زیاد ناخن‌هایش را تا ته می‌جود ؟

 کدامشان چند دانه رویا در جیب‌هایش گم کرده است ....؟

چقدر تصور همه اینها سخت است و چه توان و هنری می‌خواهد شغل معلمی ..

حال  پایان سفر است ،  من مانده‌ام   با یک دنیا خاطره و یک کتاب حرف ....و یک ارزوی ساده ...!!!

اینکه یکی بگوید ؛  خدا قوت  معلم عزیزم ... 

 دل خوشم به یک داستان کوتاه  و صداهایی اشنا درون کوی و برزن  که می‌گویند ؛ 

سلام من  زمانی دانش‌اموز شما بوده‌ام 

مرا نمی شناسید ...!!!

و من شاد و خوشحال از دیدنشان می‌گویم ؛

خدا را شکر که  در این شهر فراموشیها ، هستند انهایی که هنوز مرا می‌شناسند ، حق شناسند و هنوز مرا دوست میدارند .... 

اشک هایم را از روی گونه هایم پاک کردم و به ایشان گفتم :

هر که چون لاله کاسه گردان شد

زین جفا رُخ به خون بشوید باز

( مرکز افتاد برون بس که شد این دایره تنگ )

اگر ما نتوانیم بخندیم ، شادی کنیم ، آواز بخوانیم ، زندگیمان مانند یک کویر است ...

 زندگی باید مثل باغی  باشد که در آن پرندگان آواز می خوانند ,  گل ها شکوفه می دهند و درخت ها به رقص در می‌آیند ،

 جایی که خورشید با شادمانی برخیزد ... این یکی از بزرگترین حماقت های بشر است ... که در دنیا هیچ دانشگاهی هنر زندگی کردن ، هنر عشق ورزیدن و هنر شاد بودن و مراقبه کردن را به مردم آموزش نمی‌دهد ... تمام چیزهایی که در دانشکده ها تدریس می‌شوند نمی‌توانند به ما احساس شوخ‌طبعی بدهند ...

 به‌ جز عشق نیایشی نیست ... 

زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته است

گر در آن عشق نباشد همه دره بسته است

روزتان شاد وَ سرشار ز ایمان و امید


دل بی عشق دلی زار و نزار و خسته است.


" جعفری " یاد رفیقان کن و احوال بپرس


زندگی آه و دمی هست و به موئی بسته استم 

اکبر گلپایگانی سوی جانان می رود*

 


 * در سوک درگذشت مرد حنجره طلایی ایران استاد اکبر گلپایگانی* 


 *اکبر گلپایگانی سوی جانان می رود* 

 *گوهر گلپایگان  شاد و غزلخوان می رود* 

 *ای دریغا کز جفای خار و خس در بوستان* 

 *بلبل « حنجر طلائی » از گلستان می رود* 

 *ٱن که عمری با صدایش شادمانی ٱفرید* 

 *در برمعبود با لبهای خندان می رود* 

 *خوانده بودی شعر میر افشار با ساز ملک* 

 *کز نوای دلنشینت غصه از جان می رود* 

 *« تک درختی هستم اندر کام طوفان های دهر* »

 *شاخه های جان و تن بشکسته حیران می رود* 

 *ای بلند ٱوازه ی دوران هماره زنده ای* 

 *نغمه هایت با چکاوک سوی بستان می رود* 

 *« جعفری » خونبار جای اشک از *چشمان خویش* 

 *قمری باغ هنر از باغ و بستان می رود*


                                     *علی اکبر جعفری* 

                                        ۱۴ ٱبان

بهترین کاسب قرن حاج میرزا عابد نهاوندی بود معروف به "مرشد چلویی"


ضلع شرقی مسجد جامع بازار تهران دکان غذاخوری بود که بالای پیشخوان دکانش نوشته بود :

"نسیه و پول دستی داده میشود به قدر قوه"

و هر وقت کودکانی که برای بردن غذا برای صاحبکارانشان می آمدند را میدید لقمه ای چرب و لذیذ از بهترین گوشت و کباب و ته دیگ زعفرانی درست می کرد و خود با دستانش بر دهان آنها میگذاشت و میگفت مبادا صاحبکارش به او از این غذا ندهد و او چشمش به این غذا بماند و من شرمنده خدا شوم.

او بهترین کاسب قرن حاج میرزا عابد نهاوندی بود معروف به "مرشد چلویی"

پیرمردی بلندقامت با چهره ای بسیار نورانی و خوشرو و با محاسنی سفید.

خدا رحمتش کند

چقدر در این دوره نیاز به اینجور انسانها داریم.

این شعر از آن مرحوم است:

کو آن کسی که کار برای خدا کند؟

به جای بی وفایی مردم وفا کند

هرچند خلق سنگ ملامت بر او زنند

به جای سنگ نیمه شبها دعا کند؟



@HISTOGRAPHY

پخت نان محلی درقدیم

پخت نان محلی درقدیم

یادباد آن روزگــاران یاد باد

گندم پرقوت و نان یـادبـاد


نان پزی در خانه ی هرکس که بود

بوی نان تازه دل را می ربود 


با صدا ونغمه ی مرغ سحر

خانم خانه بدون درد سر


خواب خوش ازخود رها می کردو زود

درب مطبخ را به نرمی می گشود


با خمیر مایه و آب ولرم

آرد گندم داخل آن بود نرم


هرسه برهم می زد او مانند شیر

داخل سنگه به منظور خمیر


ساخته می شدآن خمیر ازبهرنان

تا ورآید مــــــدتی بـــــر روی آن


پوششی افکنده می شد بس تمیز

تاشــــــود آمـــــــاده نان گــــلبریز


چونکه خورشید جهان تابان شدی

خانم آماده به پخت نان شدی


زود هو می کرد او همسایه را

آن زن  همکار و آن همپایه را


چوب خشک سنجد و بید وونو

درتنور می سوخت با دود وعلو


تافته می شد تنور ازبهرنان

عازم پختن شدندی آن زمان


یک نفر مسؤول پخت نان بدی

یک نفر چانه کن و خندان بدی


یک نفر از چانه شاطه میبساخت

نانوا اندر تنورش می نواخت


الغرض همکاری همسایگان

موجبی میشد برای پخت نان


چند گونه  نان ازان سنگه خمیر

پخته می شد که نبوداصلا فطیر


نان شاطه نان  گرده کنجدی

کول بلا وساق بی بی هم بُدی


عطر نان تازه آنسان درهوا

منتشر می گشت ومی شد دلربا


که همه همسایگان دوردست

می شدند آگاه کاینجا نان پزست


هست نانوایی کنون بی عطر بو

ازکنارش بگذری، پرسی که کو


یعنی آن عطرش نیاید بردماغ

ازنشانی بایدش گیری سراغ



شعر از استاد حسین یاوری


انجمن وردپاتکان گلپایگان


در انتظار فردا چه نشسته ای ؟

در انتظار فردا چه نشسته ای ؟ مگر امروز فردائی نیست که دیروز در انتظارش بودی ؟


ما انسانِ نتظارهای بی‌پایانیم؛

انسانِ چنگ‌زده به شب در رخوت‌ بی‌خوابی،

انسانِ در گریز از تنهایی و پناه‌ برده به تنهایی،

هر روز را به صبح روز بعد واگذار می‌کنیم.

ما انسانِ تعویق‌ایم؛

انسانِ به تعویق افتاده در آرزوها، آرزوهایی که پوسیده‌اند مثل زنجیرهای تاریکی.


درکد بر شما. روز خوش. ایام به کام.

13 مهر ماه روز جهانی معلم

با درود و روز بخیر.


13 مهر ماه روز جهانی معلم و همچنین سالروز تولد استاد فرزانه و بزرگوار دانشگاه دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی بر معلمین خستگی ناپذیر و عموم دانشوران و دانش پژوهان خجسته باد.


به کجا چنین شتابان؟

گَوَن از نسیم پرسید


دل من گرفته زینجا

هوس سفر نداری


ز غبار این بیابان؟

همه آرزویم اما


چه کنم که بسته پایم

به کجا چنین شتابان؟


به هر آن کجا که باشد

به جز این سرا سرایم


سفرت به خیر!‌ اما

تو و دوستی، خدا را


چو از این کویر وحشت

به سلامتی گذشتی


به شکوفه ها، به باران

برسان سلام ما را


" استاد شفیعی کدکنی "

پاییز یک شعر است

پاییز یک شعر است

یک شعر بی‌مانند

زیباتر و بهتر از آنچه میخوانند

پاییز، تصویری رؤیایی و زیباست

مانند افسون است

مانند یک رؤیاست

با برگ می‌رقصد با باد میخندد

در بازی‌اش با برگ او چشم می‌بندد

تا میشود پنهان برگ از نگاه او

پاییز میگردد دنبال او، هر سو


سلامی به گلهای شاداب و خندان

علیرغم درد و غم روزگاران

سپیدار های بلند و مقاوم

چو کوه دماوند در زیر باران

پیام آورانی ز دشت شقایق

سخن آشنا , با صفا , گوهر افشان

نگین درخشان عشق و محبت 

چو آئینه بر جعفری نور تابان


روزهای پاییزیتون عاشقانه و زیبا 


.

نوع جارو کردنش کمى ناشیانه بود




نوع جارو کردنش کمى ناشیانه بود ؛ تا حالا ، در طى صدها روز ده ها پاکبان رو دیدم و حالیم بود که این یارو این کاره نیست ؛

بنا بر شمّ پلیسیم ، رفتم تو نخش ؛ 

کم کم این مشکوک بودنش رفت رو مخم ، در کیوسک رو باز کردم و صداش کردم «عزیز ، خوبى ؟ یه لحظه تشریف بیار» ...

خیلى شق و رق ، اومد جلو و از پشت عینک ظریف و نیم فریمش ، خیلى شسته رفته جواب داد : «سلام ، در خدمتم سرکار ، مشکلى پیش اومده ؟»

از لحن و نوع برخوردش جا خوردم ، نفس هاش تو سرماى سحرگاه ابر می شد ؛ به ذهنم رسید دعوتش کنم داخل ...

لحنمو کمى دوستانه تر کردم : «خسته نباشى ، بیا داخل یه چایى با هم بزنیم »...

 بعد تکه پاره کردن یه چندتا تعارف ، اومد داخل و نشست ، اون یکى هدفون هم از گوشش درآورد . دنباله سیم هدفون رو با نگاهم دنبال کردم که میرفت تو یقه ش و زیر لباس نارنجى شهرداریش محو می شد .

 پرسیدم «چى گوش میدى ؟» گفت : «یه کتاب صوتى به زبان انگلیسیه» ...

کنجکاوتر شدم : «انگلیسى ؟! موضوعش چیه ؟» گردنشو کج کرد و گفت : «در زمینه اقتصادسنجى» ...

شکّم دیگه داشت سر ریز می شد ! 

«فضولى نباشه ؛ واسه چى یه همچه چیزى رو مى خونى ؟». با یه حالت نیم خنده تو چهره ش گفت : «چیه ؟ به یه پاکبان نمیاد که مطالعه داشته باشه ؟ ... به خاطر شغلمه» ...

استکانى رو که داشتم بالا مى بردم وسط راه متوقف کردم و با حالت متعجب تر پرسیدم : «متوجه نمیشم ، این اقتصاد و سنجش و این داستان ها چه ربطی به کار شما داره ؟». 

نگاشو یه لحظه برگردوند و بعد دوباره به سمت من نگاه کرد و گفت : «من استاد هستم تو دانشگاه».

قبل از اینکه بخوام چیزی بپرسم انگار خودش فهمید گیج شدم و ادامه داد : «من پدرم پاکبان این منطقه است . آقاى عزیزى ، در مورد شما و دو تا دختر باهوش شما هم براى ما خیلى تعریف کرده جناب حیدرى پور ...

من دکتراى اقتصاد دارم و دو تا داداشم یکی مهندسه و اون یکى هم داره دکتراشو می گیره. هرچى بش میگیم زیر بار نمى ره بازخرید شه ؛ ما هم هر ماه روزایی رو به جاى پدرمون میایم کار مى کنیم که استراحت کنه ، هم کمکش کرده باشیم هم یادمون نره با چه زحمتى و چطورى پدرمون ما رو به اینجا رسوند ».

چند لحظه سکوت فضاى کیوسک رو گرفت و نگاه مون تو هم قفل بود. استکان رو گذاشتم رو میز و بلند شدم رفتم سمتش ، بغلش کردم و گفتم درود به شرفت مرد ، قدر باباتم بدون ، خیلى آدم درست و مهربونیه ...


بر اساس داستانى واقعى ،

به قلم على رضوى پور ، روانشناس و مربى زندگى


درود بر شما , روز خوش , ایام به کام.



به مناسبت آغاز مدارس جا داره یادی کنیم از اون نامه مشهور مدیری که نوشته بود:

 به مناسبت آغاز مدارس جا داره یادی کنیم از اون نامه مشهور مدیری که نوشته بود؛


"پدر مادرهای عزیز؛ 

درس و مدرسه و امتحانات بچه‌های شما به زودی شروع میشه.من میدونم چقدر اضطراب دارید که بچه‌هاتون بتونن به خوبی از عهده این فرایند بربیان اما،


+در نظر داشته باشید که بین این بچه‌ها"؛


 یه هنرمند وجود داره که نیازی به دونستن ریاضیات نداره.


 یه کارآفرین وجود داره که نیازی به درک عمیق تاریخ یا ادبیات نداره.


 یه موزیسین وجود داره که کسب نمرات بالا تو شیمی براش اهمیتی نداره.


و یه ورزشکار هست که آمادگی بدنی و فیزیکی براش بیشتر از درس فیزیک اهمیت داره.


 اگه بچه‌تون مسیر رو با موفقیت شروع کرد و به خوبی سپری کرد که عالیه؛ در غیر این صورت، لطفا اعتماد به نفس و شخصیتش رو به درس‌هاش گره نزنید.


 بهش بگید که این یه مسیره و اونها واسه انجام چیزهای بزرگتری تو زندگی به دنیا اومدن.


 بهش بگید فارغ از هر نمره‌ و موفقیتی که تو مدرسه کسب کنن شما اونها رو دوست خواهید داشت و قضاوت‌شون نخواهید کرد.


لطفا اینها رو انجام بدید تا ببینید چطور این بچه‌ها دنیا رو فتح می‌کنن.


 یه درس یا یه نمره و امتحان پایین نبایستی آرزوها، استعداد و اعتماد به نفس اونها رو فدا کنه و فکر نکنید که دکترها و مهندس‌ها تنها انسان‌های خوشحال و خوشبخت روی زمین هستن.

پشت خرمن های گندم

لای بازوهای بید

آفتاب زرد کم کم رو نهفت

بر سر گیسوی گندمزارها

بوسه ی بدرود تابستان شکفت


از تو بود ای چشمه ی جوشان تابستان گرم

گر به هر سو خوشه ها جوشید و خرمن ها رسید. 

از تو بود از گرمیِ آغوش تو

هر گلی خندید و هر برگی دمید


این همه شهد و شکر از سینه ی پر شور توست

در دل ذرات هستی نور توست

مستیِ ما از طلائی خوشه ی انگور توست


راستی را بوسه ی تو بوسه ی بدرود بود ؟

بسته شد آغوش تابستان ؟ خدایا زود بود.


" فریدون مشیری

درود بر شما. روز خوش , ایام به کام.

در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم

در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. بچه ای بسیار شلوغ میکرد...

خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد. قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم...


ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای. به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی!!

با کمال تعجب بازداشت شدم! در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی!! آنها با نظر عجیبی به من می نگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه!! به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!!


آنها گدای یک بسته شکلات نبودند. آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند!.


 "علی محمد ایزدی "

آیا حال بقیه روی حال ما تاثیر داره؟

آیا حال بقیه روی حال ما تاثیر داره؟


دکتر امید امانی


از قشنگ‌ترین مقالاتی که به تازگی خوندم، پژوهش جیمز فولر(Fowler) از دانشگاه هاروارد بود. دکتر فولر دنبال این بود ببینه "راسته که حال خوب و بد بین آدم‌ها می‌چرخه!؟" و این درسته که "کمال همنشین، نه تنها در من، که در  غم و شادی من هم اثر داره!" اگر آره این اثر چیه و چقدر موندگاره!


‏برای رسیدن به جواب، پژوهشگران از داده‌های یک مطالعه طولی و عمیقی که از سال ۱۹۴۸ شروع شده و در اون اطلاعات زندگی ۵۲۰۹ نفر هر ساله مورد بررسی قرار می‌گرفت استفاده کردن و طی بازه زمانی ۲۰ سال، این گروه از افراد رو از جنبه‌های مختلفی مورد بررسی قرار دادن.


روش کارشون هم این مدلی بود که بین سال‌های ۱۹۸۳ تا ۲۰۰۳، هر ساله میرفتن سراغ آدم‌ها و از اونها در مورد حس و حال‌شون نسبت به خودشون، به زندگی، به آد‌م‌های دیگه و دایره شبکه‌های ارتباطی و اجتماعی که داشتن و آدم‌هایی که بیشترین ارتباط رو باهاشون داشتن می‌پرسیدن...


خروجی اولیه پژوهش نشون میداد که بله؛ حال آدم‌ها یه چیز مسریه و آدم‌ها به راحتی حال خوب و بدشون رو به همدیگه منتقل می‌کنن و وقتی حال رفیق/ عزیز خوب باشه و بگه و بخنده ما هم شارژ میشم و حالمون بهتر میشه.


اما؛ سوال اصلی اینجا بود که اثرات حس و حال دیگران رو حس و حال ما و بالعکس، مقطعیه یا موندگار!؟ تا کجا پیش میره! و در بین احساسات، کدوم حس‌ها قدرت سرایت بیشتری داره!؟


تحلیل یافته‌ها نشون میداد؛ به طور میانگین چیزی در حدود ۲۵ درصد از حس و حال و خلق ما در زندگی، به صورت مستقیمی برگرفته از حس و حال دیگرانه و ما به عنوان موجوداتی اجتماعی، شدیدا از حس و حال اطرافیان‌مون (چه لبخند یه غریبه تو خیابون باشه چه غم یه عزیز) تاثیر می‌گیریم.


ما نکته جالب‌تر این بود که برعکس تصور ما، دیدن که شادی نسبت به غم قدرت سرایت و موندگاری بیشتری داره و قرار داشتن در دایره شادی و معاشرت با آدم‌های اهل بگو و بخند (حتی اگر آدم ناشادی هم باشیم) خلق ما رو بیشتر و موندگارتر تحت تاثیر قرار میده…


‏و از اون جالب‌تر اینکه مشخص شد؛ شادی یک فرد به صورتی مسری تا سه مرحله قابل انتقاله. یعنی یکی تو خیابون می‌پیچه جلوی من، من با بلند کردن دست و یه لبخند نشون میدم که مشکلی نیست! اون میره محل کار، با دیدن همکارش لبخند دریافت شده رو تحویل میده و...


‏ حالا از این خروجی چه نتیجه میشه گرفت؟ دکتر فولر میگه؛ شادی یه چیز مسریه و با کمترین زحمت و هزینه میشه به همدیگه منتقل‌ش کنیم و حال خوب رو به دیگران هم انتقال بدیم و گاهی یه لبخند می‌تونه آغازگر یک دوستى باشه، یک دعوا رو تموم کنه و به یک حال بد خاتمه بده.


‏از این جهت؛ "آدم‌ها شاید حرف‌ها و قیافه‌‌ها یادشون بره، اما حسی که در اونها زنده شده رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنن". پس؛ یه لطفى در حقم کن، لبخند بزن!

لبخند بر لبان تو مانند کیمیاست

ای آرزوی زنده دلان با تبسمی

چون غنچه ی شکفته به گلزار زندگی

با جعفری بخند که باشد تجسمی

سرنوشت *کریم ساعی ،سازنده پارک ساعی

*وقتی اجل نرسیده باشد از دامن مرگ بر می گردی و وقتی اجل رسیده باش با اصرار به استقبال مرگ می روی!!*


سرنوشت *کریم ساعی ،سازنده پارک ساعی* : 


دکتر ابراهیم باستانی پاریزی تاریخدان و نویسنده، داستان جالب و عجیبی را از زبان *استاد تاریخ ، فریدون بهمنیار* بیان می کند : (سال ۱۳۳۱)

«وقتی من تحصیلات خود را در فرنگ تمام کردم، جوانی بودم آراسته و شاداب و در بازگشت به ایران، یک وقت برای بازدید بعضی آشنایان سفری به شیراز کردم که فصل مناسب گردش بود.


دوستان و آشنایان با من گرم گرفتند و چندین روز به میهمانی و دید و بازدید گذشت.


چون در تهران کار داشتم، یک بلیت هواپیما خریدم که از شیراز با هواپیما به تهران بیایم.


آن روزها هنوز سرویس هواپیمایی منظم در شهرهای ایران وجود نداشت و تنها بعضی هواپیماها هفته‌ای یک روز، روزهای پنج‌شنبه از آبادان به شیراز و از شیراز به تهران می‌آمد. من بلیت گرفتم و به فرودگاه رفتم.


قوم و خویش‌ها اصرار داشتند که من هفته‌ای دیگر بمانم تا به اطراف شهر برویم. ولی من نپذیرفتم و آنها نیز تا فرودگاه به بدرقه من آمدند. 


هواپیما مملو از مسافر بود و البته سرویس هوایی هنوز زیاد نشده بود. 

روی صندلی هواپیما نشستم و کمربند بستم.همه صندلی‌ها پر بود.


 در همین حین متوجه شدم که مردی بلندقد و زیباروی از در هواپیما به درون آمد و همان طور ایستاده خطاب به مسافران گفت :

«آقایان آیا کسی هست که برای سفر به تهران شتاب نداشته باشد و بخواهد یک هفته در شیراز بماند و در یک هتل شیراز مهمان من باشد؟»


تقاضا عجیب بود و البته کسی جوابی نداد. آن مرد دوباره تکرار کرد :

«آقایان! من در کار کشاورزی مملکت هستم و روز شنبه یک جلسه مهم برای دفع آفات و ملخ با یک هیأت بزرگ هلندی در تهران داریم و می‌دانید که با اتومبیل نمی‌توان تا شنبه به تهران رسید. اگر کسی هست که شتاب سفر به تهران را نداشته باشد، جای خود را به من بدهد و با هواپیمای هفته بعد به تهران بیاید، تمام این هفته را مهمان من خواهد بود.


معلوم شد که مهندس برای دفع آفات به شهرستان‌های فارس رفته بوده و اینک با هزار زحمت خود را به شیراز رسانده که با تنها هواپیمایی که به تهران می‌رفت خود را به تهران برساند، ولی اینک جا ندارد. 


البته می‌شد از راه‌های غیر عادی و به کمک نیروهای انتظامی، مسافری را پیاده کنند و او را سوار کنند، اما خود مهندس نخواسته بود و این راه را که گفتم برگزیده بود.»


 باری فریدون بهمنیار گفت:

«من از جای خود برخاستم و گفتم بفرمایید. مخارج هم لازم نیست. چون من میهمان بستگان خود در شیراز هستم و آنها هم اصرار داشته‌اند که این هفته نروم. ولی من از آنها جدا شدم. 

حالا برمی‌گردم و هفته بعد به تهران خواهم رفت.»


بدین طریق من پیاده شدم و با آنها که به بدرقه من آمده بودند، دوباره به شیراز برگشتم و آن مهندس به جای من نشست و عازم تهران شد.


این هواپیما که حامل آن مهندس بود، هرگز به تهران نرسید و در نزدیکی‌های ساوه موتورش از کار افتاد و سقوط کرد و همه آن مسافران از بین رفتند و آن مهندس عالی‌مقام که به اصرار، مسافر آن هواپیما شد و در وزارت کشاورزی مقامی بزرگ داشت، اسمش *کریم ساعی* بود بنیان‌گذار پارک ساعی و درختان چنار خیابان ولی‌عصر تهران بود 

و همچنین پایه‌گذار سازمان جنگل‌ها، مراتع و آبخیزداری و نیز موسس رشته جنگل‌بانی در دانشگاه بود. »


#کریم_ساعی متولد ۱۲۸۹ مشهد و درگذشت ۱۳۳۱ بر اثر سقوط هواپیما.." روحش شاد و یادش گرامی باد ."

بسان جعفری سنگ صبورِ گلعذاران باش

الا ای نوگل بستان به گلشن شاد و خندان  باش

علیرغم غم دورران , چکاوک در گلستان باش

صبا آور پیامی زان گلِ خندان و خوش گفتار

اگر دریا شود جانان , تو ابر نو بهاران باش

ظواهر را رها کن , سیرتی نیکو نمایان کن

محبت چون شقایق پیشه کن با عشق , شادان باش

دلی در سینه دارم راز دارِ خاطراتی خوش

قلم ! وقت نوشتن راز دارِ سِرِّ یاران باش

یگانه خصلت نیکوی هر کس راز داری باد

بسان جعفری سنگ صبورِ گلعذاران باش.

شنیدم مصرعی شیوا، که شیرین بود مضمونش

شنیدم مصرعی شیوا، که شیرین بود مضمونش

«منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش‌»


به خود گفتم تو هم مجنون یک لیلای زیبایی

که جان، داروی عمر توست در لب‌های مِیگونش 


بر آر از سینه ی جان شعر شورانگیز دلخواهی

مگر آن ماه را سازی بدین افسانه افسونش


نوایی تازه از سازِ محبت، در جهان سَر کن

کزین آوا بیاسایی ز گردش‌های گردونش


به مهر، آهنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن

که خود آگاهی از نیرنگ دوران و شبیخونش


ز عشق آغاز کن، تا نقش گردون را بگردانی

که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش


به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین

همه شادی است فرمانش، همه یاری است قانونش


غم عشق تو را نازم، چنان در سینه رَخت افکند

که غم‌های دگر را کرد از این خانه بیرونش!


غرور حُسنش از رَه می‌برد، ای دل صبوری کن!

به خود باز آورد بار دگر شعر فریدونش


"  فریدون مشیری "


±++++++++++++

الا ای یار دیرین در چمن همچون شقایق باش

که از  عطر وجودش هوشیاران گشته مدهوشش

سرود عاشقی برخوان چو بلبل در سحرگاهان

که ماه فرودین. گیرد  بهاران را در آغوششِ  

تو هم با. " جعفری " همراه شو در مهر ورزیدن

درود صبحگاهان نیست  از خاطر فراموشش

سوپ جو

داستانی زیبا از "کتاب سوپ جو"، اثر "جک کنفیلد" که با بیش از ۳۴۵ میلیون لایک، رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده و هنوز نیز ادامه‌ دارد.*

ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.آن موقع من 9-8 ساله بودم،

یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود.من قدم به تلفن نمی‌رسید،اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم. 

بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌ کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. 

نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود.من در زیر زمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. 

درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند.انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهار پایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. 

و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: «اطلاعات بفرمائید!!»من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند»«مادرت خانه نیست!!؟» «هیچکس بجز من خانه نیست«آیا خونریزی داری!!؟»«نه!!، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند!!»

«آیا می‌توانی درِ جا یخیِ یخچال را باز کنی!!؟»

«بله، میتوانم!!»«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»

بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم ...مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد. 

یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم!! و ماجرا را برایش تعریف کردم. او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. 

به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد!!؟»او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست!!»من کمی تسکین یافتم. 

یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند. 

یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. «اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم. 

من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم.

راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت. 

چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً!!».به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد. «اطلاعات بفرمائید»من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند!!؟» مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد!!.»

من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی!!؟» و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه!!؟»او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند!!؟»

من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم. او گفت «حتماً این کار را بکن!!. اسم من شارون است»

سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد. 

«اطلاعات بفرمائید»«می‌توانم با شارون صحبت کنم!!؟»«آیادوستش هستید!!؟»«بله، دوست قدیمی!!»

«متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت!!»

قبل از  که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید!!؟» با تعجب گفتم «بله!!»

«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم!!»

سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت: 

«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست!!.

خودش منظورم را می‌فهمد!!»من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشت


هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذاریم را دست کم نگیریم!!.

انسان ها در هر سن و سال تشنه ی محبت. و توجه دیگرانند. 

به درخت پر شکوفه لگد هم بزنی در پاسخ شکوفه بارانت می کند.

آنان که در مقابل عشق و محبت انسان ها سرد و بی تفاوتند هرگز دوستی برای خود باقی نمی گذارند و چون درخت خشکیده منزوی خواهند شد.

Jafari:

روز تولدم دهمِ ماه سردِ دِی

10 روز از شروع زمستان گذشته است

80 سال عُمر در این سبزه زار عشق

با کوله باری از. غم و شادی گذشته است

شکر خدا که در گذرِ عمر خویشتن 

بودم منادی خِرد و دانش و امید

اندر کلاس درس چو پروانه سوختم

یزدان پاک شاهد این مدّعا و دید

ِدر نیمه های شام سیه تا طلوع فجر

خواب و خیال خود به نگاهی فروختم

از بهر سرفرازی گلهای زندگی

در شعله های شمع چو پروانه سوختم

گلهای باغِ زندگی ام در کلاس درس

آموختند درس وفاداری و امید

در بوستانِ عشق و محبت چو بلبلان

از سبزه و شقایق و سنبل دهم نوید

با چلچراغِ دانش و گلواژه های عشق

گفتم سخن ز موهبت عمر و زندگی 

تا نوگلانِ باغِ خِرد پنجه افکنند

با جهل و با خُرافه و با فقر و. بردگی

من باغبان زنده دل سرو و سنبلم

مشعل فروز  شام سیه فام زندگی

(هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق )

همچون شقایقی به گلستان زندگی

نزدیکِ 60 سال بَرِ تخته ی سیاه

در معبد کلاس ریاضی قدم زدم 

با فرض و حکمِ مساله های ریاضیات

اندیشه ی درست و نکو را رقم زدم

در ضمن  درس و بحث علوم و ریاضیات

از عشق و از محبت و امیّد دَم زدم

بر لوح سینه های پُر از شور نوگلان

رنگین گمان مِهرخدا را قلم زدم

مام و پدر که مظهرِ مِهر و شرافتند

الگویِ من شدند به بستانِ زندگی

هان.! جعفری تو  خدمت مردم گزین و بس

این است رمز و راز شکوفای زندگی

❤️